#نه_دیگر_نمی_بخشم_پارت_9
با آرش سلام و علیکی میکنم که بیتفاوت سلام و چطوری میگه و سریع میره پیش زنش و شروع میکنه به پوست کردن میوه برای آرزو جونش
مادرشوهر آرزو نسرین خانوم میاد داخل زن خیلی مهربونیه اما نمیدونم چرا احساس میکنم دلش به حالم میسوزه چون بالاخره هرچی نباشه با ما رفت و آمد دارن و یه چیزایی از زندگی ما میدونن و خوب مطمئنن هر کسی هم مرداب زندگی منو ببینه دلش به حالم میسوزه
*مترسک ناز میکند و کلاغها فریاد میزنند و من سکوت میکنم این مزرعه زندگی من است خشک و بی نشان *
با مهربونی باهام روبوسی میکنه و میره داخل بابا ی آرش هم آرسام خان با اقتدار وارد میشه و بعد از همه به منه فنچ میرسه و انگار نه انگار که من دیگه بزرگ شدم و اون دختر بچه ی 8 ساله نیستم لپامو میکشه و دستی رو سرم میکشه و میگه :چطوری شیطون بلا ؟
و من نمیدونم این مرد مهربون کی دیده من شیطونی کنم ؟؟؟؟؟مگه من برده به جز سکوت و بله و چشم حرفی از دهنم در اومده بود ؟
با صورتی که از خجالت سرخ شده بود آروم جواب دادم : خوبم الحمدالله
اوهم با مهربونی خدا رو شکری میگه و میره میشینه
خدا رو شکر خواهر آرش دیگه نیومده بود میدونستم به شدت از آرزو متنفره و این تنفر باعث شده بود کلن از همه ی خانواده ی ما متنفر باشه
بعد از گپ دوستانه و بدو بدوی من و سعی کردن در آروم کردن رویای شیطونم و پخش کردن چای و شربت و شیرینی و میوه یه زنگ تفریح کوتاه برای دیدن تلوزیون سفره ی شام رو چیدم .
نسرین جون و آقا آرسام با دیدن سفره به به و چه چه اشون راه افتاد و شروع به تعارفات معمول کردن :چرا زحمت کشیدینو ما راضی نبودیم و اینا
و جالبی اینا این بود که بابا و داداشهای گلم جوری جوابشونو میدادن که آدم شک میکرد نکنه اون آدمی که از بعد از ظهر تا غروب سگ دو زد اینا بودن
بعد از اینکه همه جا گیر شدن آرمان نگاه چپکی بهم انداخت که معنی اش این میشد گمشو برو تو آشپزخونه چون اساسا خانواده ی عزیزم عادت نداشتن یه مفت خور کنارشون بشینه و پیششون غذا بخوره هرچند این لطفو میکردن و میذاشتن غذا بخورم ولی خب هرجایی به جز جلو چشم اونا
داشتم به آشپزخونه میرفتم که نسرین جون گفت :اوااا شراره جان تو باز کجا داری میری گلم ؟
romangram.com | @romangram_com