#نه_دیگر_نمی_بخشم_پارت_61
من اجازه نمیدم شراره ازدواج کنه اون فقط 19 سالشه
آرمینا سریع گفت :اِ پس چطور آرزو تو 16 سالگی بچه دار شد اینطوری که شما میگین یا شراره یه مشکلی داره یا ارزو
سریع واکنش نشون دادم و داد زدم :بس کنین دیگه وقتی جواب نه میشنوین و هیچ راه دیگه ای ندارین برای چی پای ارزو رو میکشین وسط ؟
کامران با عصبانیت از جاش بلند شد و رو به خاله و عمو گفت :مامان بابا پاشین بریم
مامان و بابا هم پشت سر عمو و خاله پا شدن داشتن از خونه خارج می شدن که کامران برگشت سمت من و گفت :حتی دیگه اینقدر لیاقت نداری که تف بندازم تو صورتت آرش واقعا دیگه همه ی چی رو نابود کردی
روزها میگذشت و تنها خانواده ی باقی مونده برام خانواده ی آروزیی بود که هنوز خبری ازش نبود مادر و پدری که وقتی دم خونشون میرفتم در رو روم باز نمیکردن و حتی جواب تلفنم رو هم نمیدادن کامرانی که صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود و شده بود کامرانی جدی و مغرور که حتی نگاهی به سمتم نمی انداخت و حتی اگه سلامی میدادم علیک گرفته نمی شد من مونده بودم با رویایی که تو نبود آرزو جاش رو برام پر کرده بود ..
ساعت 3 صبح بود و من هنوز درگیر بی کسی های این روزام و خواب به چشمم نمیومد انگار
تصمیم گرفتم حداقل قهوه ای بخورم و فیلمی رو که خیلی وقته وقتی برای دیدنش نداشتم رو توی این دوره ی بی خوابیم ببینم نیم ساعتی از فیلم گذشته بود که با احساس چرخیدن کلیدی توی قفل در نگاهم رو از صفحه ی تلوزیون گرفتم و به آرزویی دوختم که بعد از چند هفته ما رو مفتخر به دیدنش کرد بی هیچ حرف اضافه ای سلامی داد و به سمت اتاق رفت جونی برای پا شدن نداشتم و اون کاناپه ی نرم و راحت منو به نشستن دعوت میکرد و آرامش ..آرامشی که بالاخره زنم برگشته و من با وجود داشتن اون حتی اگه دنیایی هم مقابلم باشن به زانو نمیفتم .
هفته ها پشت سر هم میگذشت و من همچنان یه همسر داشتم و یه دختر و گاهی و فقط گاهی یه خانواده ی همسر
حکایت خودم و خانواده ام که شده بود حکایت جن و بسم الله دلتنگشون بودم و اما صبر میکردم تا وقتی که متوجه این بشن که آرزو همیشه انتخاب من بوده و میمونه و سعی در خراب کردن آرزو نکنن چون الماس من رو کسی نه میتونه بشکنه و نه میتونه خراب کنه ...
این روزها کامران عجیب شده و انگاری هر بار که منو میبینه میخواد چیزی بهم بگه که توی گلوش گیر کرده و چرکی شده و هر بار منو میبینه قیافه در هم میکشه از حرفی که میخواد بگه و اما پلی برای گفتن نمونده چون خود من همه ی پلا رو نابودم کردم چون همه ی تقصیرا مال من بود و اونا هیچ وقت قبول نمیکنن که خودشون هم مقصرن و کامران هنوز نمیگه اون چیزی رو که باید بگه ...
توی دفترم نشستم و کارهام روی هم تلنبار شده از طرفی خرید مدرسه ی رویا مونده و هر روز غر بستن هاش به جون من به خاطر نداشتن کیف و کفش و لوازم تحریر نو و از طرفی نبود آرزو کمک دستم تا حداقل بار مسئولیت خرید با یه دختر جوون مشکل پسند رو به گردن اون بندازم و کارای شرکت و مزایده ی بزرگی که تو پیشه و میدونم که اگه دست نجونبونم حمید این موقعیت طلایی رو ازم میدزده و من میمونم و این قرار دادهای کوچیک و بی ارزش و آه و حسرت هایی که برای بدست نیاوردن اون مزایده خواهم کشید فکری به سرم زد و من چرا از تنها خانواده ی باقی مونده برام بهره نبرم و رویا رو سر شراره ای هوار نکنم که این روزا خیلی کم پیداست و من بعد از ماجرای خواستگاری به جز دو سه باری که با آرزو مهمون خونشون بودیم و اون مشغول پذیرایی ندیدمش بین زنگ زدن به خود شراره یا امید خان گیر کرده بودم و من هنوز هم کمی انسانیت دارم و نمیخوام بیشتر از این تن و بدن این دختر 19 ساله که شدید از باباش میترسه رو بلرزونم و تصمیم میگرم خودم با ملایمت ازش سوال بپرسم که وقت داره یا نه ؟
باجواب دادن شراره تازه استرس توی وجودم سرازیر میشه و دوباره من به این دختر بچه چه بگم ؟
romangram.com | @romangram_com