#نه_دیگر_نمی_بخشم_پارت_59
قبل از اینکه شراره دوباره فرار کنه و بره سمت آشپزخونه خاله دستشو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت :اِ اِ اِ باز خواستی در بری ؟
امید خان با ناراحتی و اعصابی ناراحت گفت :بذارید بره شیرین خانوم
مامان :نه اینهمه سال من تا حالا با شراره سر یه سفره غذا نخوردم امشب باید این طلسم بشکنه
امید خان باز خواست بهانه ای بیاره که بابا سریع گفت :امید خان با این کاراتون داره کم کم بهمون بر میخوره ها
آرمین :اما ....
عمو امیر سریع گفت :اگه میخواید ما شام بخوریم پس باید بذارید دخترمون هم کنارمون باشه
امید خان به ناچار قبول کرد هممون داشتیم شام میخوردیم به جز امید خان و شراره ....میدونستم که امید خان سر سفره ای که شراره نشسته غذا نمیخوره شراره هم وقتی دید که باباش چیزی نمیخوره با بغضی که صداش رو خراشیده کرده بود سریع از جاش بلند شد و فقط نالید :ببخشید
و به سرعت به سمت آشپزخونه رفت هممون مسیر رفتن شراره رو برای مدتی نظاره کردیم که با تعارف امید خان به خودمون اومدیم بفرمایید غذا از دهن افتاد کامران اما نگاهش رو از درگاه آشپزخونه جدا نمیکرد مامان و بابا سری به علامت تاسف تکون دادن و دوباره همه مشغول خوردن غذا شدن ....
بعد از جمع کردن میز اونم توسط شراره و شستنشون شراره که با خستگی تمام داشت به سمت اتاقش میرفت با شنیدن اسمش از زبون مامان ایستاد و به سمت ما اومد مامان دستش رو گرفت و کنار خودش نشوند و رو به امید خان گفت :حالا فکر کنم بتونیم دلیل اومدنمون رو بگیم
امید خان تکونی به خودش داد و صاف تر روی مبلی که روش نشسته بود نشست و گفت:بفرمایین
عمو امیر سریع گفت :راستش امید خان ما اومدیم برای امر خیر
امید خان با بهت گفت :امر خیر ؟امر خیر چی ؟
بابا با لبخند گفت :امر خیر دیگه خاستگاری و ازدواج و ....
romangram.com | @romangram_com