#نه_دیگر_نمی_بخشم_پارت_57
امید خان شونه ی رویا رو گرفتو کشیدش عقب و گقت :باباتم امشب نگه میداریم امشب کلن خونه ی مایید
با دیدن خاله اینا با تعجب گفت :به به امیر خان قدم رنجه فرمودید شما کجا اینجا کجا
بالاخره بعد از اتمام سلام عیلکا همه مون نشسته ایم امید خان سریع گفت :شراره وسایل پذیرایی رو بیار شام رو هم بیشتر کن
شراره –چشم
و رفت تو آشپزخونه و چایی و میوه آورد و دوباره برگشت تو اشپزخونه امید خان پرسید :میتونم بپرسم علت این خوش شانسی چیه که شما خونه ی ما تشریف آورید؟؟؟
مامان سریع جواب داد:تا موقع شام چیزی نمونده اقا امید بذارید بعد از شام الان بخوایم شروع کنیم وقت کم میاریم
امید خان هم فقط ابرویی بالا انداخت و ساکت موند
آروم و ساکت گوشه سالن نشسته بودم تمام اعضای خانواده ام که باهام قهر بودن و حتی نگاهی هم به سمت من نمی نداختند رویا هم که پیش شراره بود امید خان هم که مشغول حرف زدن با بابا و عمو آرمان هم مشغول سحر و میموند آرمین با چشم به آرمین اشاره زدم که سریع اومد و کنارم نشست
-به به آقا ارش چطوری داداش
-خوبم راستی از آرزو خبری نداری ؟
قیافه اش در هم رفت و گفت :واقعا شرمنده ایم آرش اما خوب این خصلتی بوده که آرزو از بچگی داشته همیشه دلش برای دوستاش میسوخته و هیچ کمکی رو دریغ نمیکرده همیشه دوستاش براش تو اولویت بودن
-فقط پرسیدم ازش خبری داری یا نه ؟
-نه ندارم
romangram.com | @romangram_com