#نه_دیگر_نمی_بخشم_پارت_52


خندیدم و دستمو به معنای برو بیرون تکون دادم رویا هم بی هیچ حرفی رفت بیرون .

دو روز بود که توی بیمارستان بودم همه اومده بودن ملاقات به جز آرزو که از رویا شنیده بودم طی این مدت اصلا هم خونه نرفته

بابای آرزو هم وقتی دید خبری از آرزو نیست و آرزو هم موبایلشو جواب نمیده شراره رو فرستاد تا بالا سرم وایسه بیچاره شراره که کارمند اون حمید بد اخلاقم بود هرچی هم بهش میگفتم لازم نیست کمک نمیخوام مجبور بود کاری که پدرش بهش گفته رو انجام بده کامران هم مجبور شد یه سر بیاد عیادتم که وقتی شراره رو دید موندگار شد با سوال شراره به خودم اومدم :یعنی آرزو به شما نگفته کجا میره؟؟؟؟

کامران جواب داد :آرزو جون با شاهرخ خان رفتن مسافرت اونم دبی

شراره با بهت به دهن کامران ضل زده بود تا جملشو درک کنه با عصبانیت غریدم :نه خیر یکی از دوستای آرزو زایمان کرده بچه هاش دو قلو بودن یکی شون مردن دوست آرزو هم افسردگی گرفته و حالشم خوب نیست آرزو اونجا مونده تا مواظبش باشه

کامران-پس میشه لطفا آدرس خونه ی دوستشو بدی ؟؟؟؟

-کامران ببند دهنتو

-چرا نمیخوای بفهمی ....

وسط حرفش پریدم و گفتم :مدرک میخوام جور کن بعد هر زری که خواستی بزن

رو به شراره با لحن تندی گفتم :شما هم میتونی بری به کارات برسی جواب امید خان هم با من

شراره هم که از خداش بود سریع از در زد بیرون همینکه شراره رفت کامران هم سری به علامت تاسف تکون داد و پشت سرش رفت

یه هفته ای بود که از بیمارستان مرخص شده بودم آرزو فقط یه بار بهم زنگ زد و گفت که برای اینکه حال و هوای دوستش عوض بشه رفتن شمال و تا دو سه هفته ی دیگه بر میگردن منم قبول کردم و فقط گفتم که بهش خوش بگذره و اگه پول نیاز داشت بگه تا براش بفرستم


romangram.com | @romangram_com