#نه_دیگر_نمی_بخشم_پارت_5
به مسخره وسط حرفم پریدو و ادای منو در آورد :ت...تو...خو...ب....چی....چیزه...یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟هان ؟؟؟؟؟؟؟یه کلمه پرسیدم تا الان کدوم گوری بودی ؟؟؟؟؟؟؟؟
-خوب داداش کلاس داشتم دیگه
-آره ارواح عمه ات دختره ی کثافت
از روی چادر و مقنعه ام موهامو تو مشتش گرفت و عربده کشید :به نظرت گوشای مخملی ایم بهم میاد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وسط این گیر و دار و دردی که توی ریشه ی موهام پیچیده بود خنده ام گرفته بود لبخند رو که رو لبام دید عصبانیتش به اوج رسید دستش رفت بالا که دوباره مهمون صورتم بشه که همون توی هوا مچ دستش توسط آرمان گرفته شد تعجبم به اوج رسید چی شده که آرمان داره از من دفاع میکنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خوشبختانه من اینقدر دختر خوشبختی هستم که چه پدرم چه دوتا داداشام احساساتشونو با کتک زدن من ابراز میکنن و اینکه الان آرمان جلوی آرمین رو گرفته که منو کتک نزنه میتونه جز اعجایب باشه چون هرموقع یکی شون میخواست به من لطف کنه سریعا پشت سرش یکی دیگه میومد تا اگه خدایی نکرده اولی خسته شد دومی جاشو بگیره
آرمان گفت :احمق آخه الان وقتشه ؟؟؟؟؟تو نمیدونی آرزو و خانواده ی شوهرش میخوان بیان میخوای اینو با سر و صورت خونی بیاری جلو ؟؟
آها پس بگو آرزو جون قراره بیاد خواهر عزیزم یادم افتاد که بابا دیشب کلی سفارش کرده بود که حداقل 4 نوع غذا آماده کنم و کلی به سر و وضع خونه برسم سارا خانوم نامزد آرمان هم که توی این خونه حق اینو که دست به سیاه سفید بزنه رو نداشت تا وقتی یه کوزت به اسم شراره هست برای چی بقیه ی اعضای خانواده توی این خونه به این درند دشتی کاری بکنن ؟؟؟؟؟؟؟
همینکه دست آرمین شل شد سریع کیفمو چنگ زدم و دویدم سمت اتاقم که داد آرمان در اومد :هووووووی شراره همین الان میای کارا رو انجام میدی وگرنه میدونی چه بلایی سرت میارم من جلو آرش آبرو دارم
پوزخندی زدم چه خانواده ی با آبرو و البته مخفی کاری که هنوز که هنوز مردم نمیدونن که یکی از بچه هاشون به خاطر اینکه نه باباش و نه دوتا داداشاش هواشو دارن مجبوره با 19 سال سن و مشغله ای مثل دانشگاه خونه ی مردم کار کنه و کارای کافی نتی انجام بده تا خرج دانشگاهشو در بیاره اینقدر بدبخت هست که برای اینکه بی لباس نمونه مجبوره کار کنه برای اینکه گشنه نمونه مجبوره کار کنه نقش من تو این خونه با نقش یه خدمتکار تفاوتی نداره فقط خدمتکار حقوق میگیره و حقوق من میشه اینکه یه اتاق به من دادن که شبا تو خیابون نخوابم با همون پوزخند تلخ لباسامو عوض کردم و پریدم بیرون سریع مواد قیمه و قورمه سبزی رو که از دیشب گذاشته بودم بار گذاشتم و شروع کردم به سرخ کردن مرغ و سیب زمینی سارا اومد تو آشپزخونه :شراره جون
نگاهی زیر چشمی بهش انداختم نمیدونم با اینکه هیچی تقصیر من نبود اما همیشه جلوی کسایی که داستان زندگی منو میدونستن خجالت میکشیدم خجالت میکشیدم از اینکه اونا میدیدن که من چه ارج و غربی پیش خانوادم دارم
-چی شده سارا ؟چرا اینجایی؟آرمان بیاد اینجا ببینتت شر به پا میکنه ها
-آرمان و آرمین رفتن بیرون کمک نمیخوای
romangram.com | @romangram_com