#نه_دیگر_نمی_بخشم_پارت_32


صدای پوزخندش اومد پشت سرش صدای یه زنی که انگار توی بلندگو حرف میزد :آقای دکتر احدی به بخش اورژانس

با تعجب پرسیدم:تو کجایی؟؟بیمارستانی ؟؟

بی توجه به سوالم جواب داد –من نیم ساعت دیگه اونجام

و تماسو قطع کرد انقدر خجالت زده بودم که نمیدونستم وقتی اومد باید باهاش چطوری برخورد کنم خوب آخه یعنی چی که همه ی امور زندگی ما رو شراره باید انجام بده اینقدر اون لحظه که فهمید ازش چی میخوام صداش غمگین شد که دلم آتیش گرفت باید احساس خیلی بدی باشه که کل خانواده ات تو رو به خاطر کار کردن براشون بخوان دلیل بی احترامی هایی که به شراره میشد یه دلیل بی پایه و اساس بود و از نظر من پدر شراره فقط میخواست یه بهونه جور کنه تا با این دختر بد باشه که مرگ زنش این بهونه رو بهش داد من نمیدونم واقعا بعضی وقتا منطق بعضی آدما کجا میره مگه یه نوزادی که داره به دنیا میاد و از دنیا هیچی نمیفهمه میتونه سبب مرگ مادرش بشه ؟؟؟و از این بدتر رفتار خواهر برادرای شراره وقتی از آرزو میپرسم شما چرا با شراره اینطوری رفتار میکنید با جوابش فقط اعصابمو بیشتر تحریک میکنه که چی به خاطر بابا ؟بابا رو با اذیت کردن شراره خوشحال میکنن خودمون رو پیش بابا با اذیت کردن شراره عزیز میکنیم.برام مهم نبود که شراره چطوریه و چه بلایی سرش میاد من فقط زندگی شیرین خودمو و آرزو رو میخواستم عاشق آرزو بودم و هستم فقط بعضی وقتا از اینهمه بی منطقی تعجب میکردم دقیق 35 دقیقه بعد زنگ به صدا در اومد شراره بود درو براش باز کردم که با دست گچ گرفته اومد داخل با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم :میخوای با این دستت کار کنی

با اخم جواب داد :نه یه دست یدکی با خودم اوردم

-من واقعا معذرت میخوام شراره اگه میدونستم وضعیتت اینطوریه

پرید وسط حرفمو با لحن تندی گفت :میدونستید هم همین آش بودو همین کاسه من همیشه یه بدبخت هستم

انتظار این رفتارو ازش نداشتم کلا شراره رو به جز بله و چشم گفتن ندیده بودم یه دختر آروم و سر به زیر اما این خانوم کوچولویی که جلو من وایستاده بود و با ناراحتی بغض بلند بلند گله میکرد یه بخش دیگه از شراره بود که بعد از اینهمه سال کشفش کرده بودم

-اگه نمیخوای میتونی بری

پوزخندی زد و جواب داد –آها که بعدش بابام اینا منو بکشن نه ؟؟؟

و به سمت آشپزخونه رفت نمیدونستم با اون دستش چطوری میخواد کار کنه ؟؟میدونستم دستشو آرمین اینطوری کرده چند روز پیش که دیده بودمش و دستش و که بسته بود دیدم فرداش که آرمان و آرمین رو دیدم و پرسیدم دست شراره چی شده بود ؟؟آرمین با خونسردی جواب داده بود که کار منه .

شراره شروع به کار کرده بود و داشت غذا درست میکرد که یهو رویا از اتاقش پرید بیرونو و شراره رو بغل کرد هر موقع این دوتا رو کنار همدیگه میدیدم خنده ام میگرفت انگار نه انگار که شراره بزرگتر بود و 19 سالش بود دختر 11 ساله ی من 3-4 سانت ازش بلند تر بود .


romangram.com | @romangram_com