#نه_دیگر_نمی_بخشم_پارت_11
نسرین خانوم باز پرید وسطو وگفت :خوب پس اگه کارت کمه بیا شامتو بخور بعد برو
بابا گفت :نسرین خانوم بذارید بره کارشو انجام بده سریع بیاد اینطوری نه اون به کارش میرسه نه ما به شاممون
در تایید حرف بابام سری تکون دادم که بابام با نگاه اخطار آمیزی بهم نگاه کرد که مفهومش این بود :میری تو آشپزخونه و تا زمانی که نگفتم برای جمع کردن میز بیای از آشپزخونه در نمیای
با ببخشیدی به سمت آشپزخونه میرم در حقیقت هیچ کاری تو آشپزخونه نداشتم همه چیز مرتب و منظم سر جاش بود سعی کردم با دو سه لقمه غذا بغض بزرگی رو که در حال انفجار بود رو بفرستم پایین که بازم نشد و آخر سر چند قطره اشک از چشمم چکید همون لحظه بابا صدام زد که برم سفره رو جمع کنم سریع اشکمو پاک کردم و رفتم بیرون نسرین جون همینکه منو دید با گلایه گفت :دیدی آخر سر هم نیومدی ؟
-شرمنده کارای آشپزخونه بیشتر از اون چیزی بود که فکر میکردم
چیزی نگفت و من مشغول جمع کردن میز شدم .اونموقع که همه توی پذیرایی مشغول بگو بخند بودن و دیدن تلوزیون من داشتم ظرف میشستم و اصلن حال خوبی نداشتم چرا نمیشه منم عین یه آدم عادی با اعضای خانواده و فامیلهامون توی یه مجلسی بشینم و منم جزی از این صحبت های دوستانه بشم ؟چرا من باید اینقدر تنها باشم و ادای ادمای شادو در بیارم ؟؟؟؟؟چرا باید وانمود کنم خوشحالم از زندگی نکبتی که دارم در عین حالی که دارم از ناراحتی دق میکنم وکسی نیست که بهم بگه نگران نباش من هستم من هنوزم دوست دارم من گدایی محبت از آدمای غریبه نمیکنم ولی همین محبتو خانوادم هم نمیتوست به من بده ؟
*من میان مردمی هستم که باورشان نمی شود تنهایم می گویند خوش به حالت که خوشحالی نمی دانند دلیل شاد بودنم باج به آنهاست برای دوست داشتن من *
تو همین لحظه رویا پرید تو آشپزخونه خدا رو به خاطر همه ی نداده هات شکر و به خاطر دادن رویا هزار مرتبه شکر
رویا –وای شری جون هلاک شدم
-چرا گلم
-بابا چیه همش گرفتم عین این بچه های خوب اونجا نشستم هی مجبورم جلو اونا بهت بگم خاله خاله شری جوووون و عشقه
و سعی داشت ظرفای کثیفو بذار توی قسمت ظرفایی که تمیز بود زدم پشت دستشو گفتم :نکن بچه در ضمن تو که خودت میدونی واسه کسی مهم نیست که تو منو چی صدا میکنی
با اخم نگاهی بهم کردو گفت :تو باز شروع کردی ؟چی شده شری جونم
romangram.com | @romangram_com