#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_56
من: نه شما به كاراتون برسين، ميبرمش....
نفس: ممنون، نميخواد كارتونو از بالاي من عقب بندازين گفتم كه عجله اي نيست...
فرزاد: آرمان فردا در اختيارته، هركار داشتی بهش بگو...
نفس: چشم، ممنون....
واي كه داشتم از حرص ميتركيدم، دختره پر رو.....
تو اين خونه كم همه منو آدم حساب نميكردن، حالا كه اين اومده بدترم شده....
حس بچه سر راهی بودن تمام وجودمو گرفت!!!!!!....
شامو توي حرف زدن هاي متفرقه خورديم و كلی باهم جور شدن ...!!!!
دختره انقدر با همه صميمی شد كه من با خانوادم صميمی نبودم...!!!!!
بايد اعتراف كنم يه جورايی حسوديم شد، و حرصم دراومد!!!....
بعد از خوردن شام همه نشسته بودن دور هم، ولی من اعصاب نداشتمو از كارم پشيمون بودم، بخاطرهمين يه شب بخيرگفتمو رفتم توي اتاقم و نشستم پاي اينترنت، اينجوري آروم ميشدم....
غرق در بازي آنلاينم بودم و متوجه ساعت نبودم، ضربه آرومی به درخورد و پشتش صداي آرام اومد
آرام: آرمان بيداري؟؟
چشمامو مالوندم و به ساعت مچيم نگاه كردم، يك و نيم...
من: آره..
آرام درو باز كرد و اومد توي اتاق...
من: چيكار داري؟ آرام: اومدم بزنمت برم..
من: از مادر زاده نشده...
romangram.com | @romangram_com