#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_55

با تموم شدن حرفش آرام و نفس اومدن...

نفس يه شلوار مشكی و سويی شرت آستين بلند سفيد پوشيده بود با يه شال مشكی...

اين دختره ميخواد با روسري بگرده توخونه عايا؟؟؟؟!!!!

آتنا: خوش اومدي نفس جون بيا بشين عزيزم...

فرزاد: از تخت و كمد اتاق خوشت اومد يا نه؟ نفس: بله باباجون عالی بود....

فرزاد به من نگاه كرد و خنديد، منم خندم گرفته بود....

آتنا: بعد شام حتما ليست لوازم مورد نيازتو بنويس فردا برين بگيرين...

نفس: ممنون مامان جون، حالا عجله اي نيست...

فرزاد: چرا عجله هست اتفاقا ،هيچی نداري همه چی لازمه فردا اول وقت ميرين...

آرام: بابا من فردا دانشگاهم تا عصر...

فرزاد: اشكال نداره، با آرمان ميره...

من: من فردا شركت كار دارم، بايد زود برم...

آتنا: ديرتر بري چيزي نميشه...

من: نميشه، جلسه دارم....

فرزاد: من بگم ميشه، اگه خيلی واجبه من ببرمش؟؟؟؟ از لحنش معلوم بود ميخواد منو بزنه...

حوصله بازار رفتن ندارم بخدا....

انقدر كه اين مامانو آرامو بردم ديگه روانی شدم....

چه گ.و...ه...ي خورديما دختره رو آورديم خونمون....

با حرص گفتم


romangram.com | @romangram_com