#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_54
نفس: چشم بابا جون...
واي خدا اين چه زبونی داره، چه سريع هم صاحب شد بابا جون مارو!!!...
آتنا: چون ميدونستم خسته اي شامو زود آماده كردم، امشبو از آرام لباس بگير، فردا ميرين تهيه ميكنين...
لباساتونو عوض كردين بياين شامتونو بخورين...
همه با اين حرف آتنا بلند شديم و رفتيم بالا...
من يه راست رفتم توي اتاقم و اونام باهم رفتن....
خب مسئوليت منم تموم شد و يه دخترو نجات دادم، اميدوارم اتفاقی نيوفته كه پشيمون بشم!!!...
لباسامو عوض كردم و يه شلوار ورزشی سبز و آستين حلقه سبز و زرد پوشيدم، حوصله نداشتم از همين اول كاري بخاطر دختره خود مو بندازم توي زحمت و لباس پوشيده بپوشم، به من چه اون چشاشو ببنده....
نميتونم يه عمر خودمو اذيت كنم كه...
رفتم پايين و پشت ميز نشستم، فرزاد و آتنام منتظر اونا بودن...
فرزاد: دختر خوبيه...
آتنا: آره طفلی...
خيليم خوشگله، نه آرمان؟ من: مگه من به اون نگاه كردم؟؟!!!!
فرزاد: تو كه اصلا نگاه نكردي!؟
من: من فعلا انقدر از اينكه يه مزاحم اومده تو خونه عصبانيم كه اگه كسی حرف بزنه ميزنم لهش ميكنم!!!!...
آتنا: چيكار به تو داره؟ مگه جاي تورو گرفته؟ اداي نفسو در آوردمو گفتم من: چشم باباجون...
دختره پر رو هنوز نيومده بابامونم صاحب شد....
فرزاد خنديد و گفت
فرزاد: خجالت بكش مرتيكه گنده، مرد حسودي نميكنه...
romangram.com | @romangram_com