#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_52

هر دو تاشون عقب نشستن، انگار كه من رانندشونم...

تا خونه انقدر با هم حرف زدن و جور شدن كه آرام داداششو و نفس فرشته نجاتشو فراموش كردن....

و من انگار كه....



*فصل هفتم*



آتنا و فرزاد براي استقبال از نفس توي حياط با صفاي خونه منتظر بودن....

با پياده شدنمون از توي ماشين ،آتنا و فرزاد از پله ها پايين اومدن...

مامان با ذوق آغوششو باز كرد و نفس خيلی راحت توي بغلش رفت....

آتنا: سلام دخترم خيلی خوش اومدي....

نفس: سلام، ببخشيد مزاحمتون شدم آتنا جون...

آتنا: نه عزيزم....

فرزاد: سلام دختر گلم به خونه ي جديدت خوش اومدي بابا....

نفس: سلام، من ازتون خيلی ممنونم، واقعا نميدونم ازتون چطوري تشكر كنم؟ آرام جون ازتون خيلی تعريف كرده بود ولی شما خيلی بهتر از اون تعريفا هستين...

آتنا: مرسی، من بابت تمام اتفاقاي بدي كه برات افتاده متأسفم، اميدوارم از اين به بعد روز بد نبينی و هميشه بخندي...

نفس: ممنون...

فرزاد: ايشالا كنار ما زندگی خوب و آرومی داشته باشی، دلم ميخواد حس كنی خونه ي خودته و راحت باشی....

باهامون غريبگی نكن و ما رو از خودت بدون...

نفس: من خيلی خجالت ميكشم از اينكه مزاحم زندگيتون شدم....


romangram.com | @romangram_com