#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_49

تو لاوي منتظر مونديم تا اومد، با همون مانتو و شال قرمز، بدون هيچ آرايشی....

با خودم فكر كردم چه فشاري او مده روش لوازم آرايش نداشته، ولی بدون آرايش خوشگل تر بود انگار....

زيبايی خودش خاص بود و به دل مينشست....

از روي صندلی بلند شدم، توي چشماش نگاه كردم و گفتم من: سلام، تا الان كه بهت سخت نگذشته؟ نگاهشو پايين انداخت و با شرمندگی گفت

نفس: سلام، فكر نميكردم برگردين كمكم كنين، ممنون...

من: اگه نميخواستم كمك كنم از اول ميرفتم، وقتی قبول كردم يعنی تا آخرش هستم...

رو به آرام گفتم من: آرام خواهرم....

نفس دستشو جلو برد و با آرام دست داد.

نفس: سلام، خوشبختم آرام جون، آقا آرمان ازتون خيلی تعريف كردن....

آرام: منم خوشبختم عزيزم، آرمان از توام خيلی تعريف كرده.....

من: از الان تا خونه بايد حسابی با هم جور بشين، طوري كه منو اصلا نميشناسيو دوست آرامی، آرام كه خيلی خوب بلده نقش بازي كنه ببينم تو چيكار ميكنی....

نفس: اميدوارم بتونم خوب باشم، من بايد چيكار كنم حالا؟

داستانی كه براي مامان و بابا ساخته بوديمو تعريف كرديم، وقتی فهميد مامان و بابا راضی شدن كه با مازندگی كنه ازخوشحالی حسابی گريه كرد و البته كلی تشكر...

وقتی صبرم از گريه هاش تموم شد جعبه ي موبايلو به طرفش گرفتم و گفتم من: خوب حالا بسه آبغوره نگير حوصله ندارم، بجاش اينو بگير...

بينيشو بالا كشيد و با صداي گرفته گفت نفس: ممنونم لازم نبود شما زحمت بكشين...

اخم كردم و گفتم

من: از تعارفاي بيخود خوشم نمياد بذارشون كنار....

شمارش رنده به هركی ميخواي بده....

نفس: بازم ممنون، من كسيو ندارم كه بخوام شمارمو بهش بدم....


romangram.com | @romangram_com