#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_35
اخم كردم و گفتم من: كی حرف پول زد الان؟ نفس: بلاخره كه بايد بدم...
بدون توجه به حرفش گفتم من: فاميلت چيه؟ نفس: پژمان.
من: هرچی گفتم تاييد ميكنی...
نفس سرشو تكون داد و رفتيم داخل...
قسمت پذيرش رفتم و گفتم من: سلام خسته نباشين...
مرد: سلام ممنون، خوش اومدين...
من: آقاي روحبخش تشريف دارن؟ مرد: شما؟ من: آريان هستم...
مرد: لطف ميكنيد فاميلتونو بگيد...
من: آريانم، آرمان آريان...
مرد: عذر ميخوام، بفرماييد توي لاوي ميام خدمتتون...
من: ممنون...
پنج دقيقه اي نشستيم كه اومد سراغمون و گفت مرد: بفرماييد خواهش می كنم.
تا توي اتاقش همراهيمون كرد، پارسا تنها توي اتاق بود و سرش ده سانتی برگه هاي جلوش...
من: كور نشی انقدر پايينی تو...
با ديدنمون بلند شد و گفت
پارسا: به به ببين كی اينجاست، آرمان خان...
كم پيدايی آفتاب از كدوم طرف در او مده؟ نفس: سلام...
پارسا: سلام خانوم خيلی خوش اومدين.
من: آفتاب كه از سر جاش در او مده، ولی من چاره اي نداشتم مجبور شدم بيام اينجا...
romangram.com | @romangram_com