#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_34
من: يادت باشه مدرك شناسايی از گوشی هم واجب تره، حالام اشكال نداره ،يه دوست دارم كه هتل داره، ميبرمت اونجا چند روزي باش تا فكري كه توي سرمه عملی كنم...
نفس: چه فكري؟
من: خواهر منم نوزده سالشه، ميتونم جاي دوستش جات بزنم، فقط بايد بذاري يه نقشه بكشم...
البته اگه كمك ميخواي...
نفس: من ديگه از كسی كمك نميخوام...
من: حق داري اعتماد نكنی، ولی اين رو بدون اگه مثل اون پسره ريگی به كفشم بود ميبردمت خونه نه هتل، حالا هم ميل خودته تو حق داري هر تصميمی كه ميخواي بگيري...
نفس: نميدونم، واقعا نميدونم چيكار كنم...
من: منم نميدونم تصميم با خودته، فكراتو بكن...
نفس: منكه آب از سرم گذشته، چيزي ندارم ازدست بدم...
داد زدم
من: انقدر حرفشو نزن فهميدي؟ نفس: چرا؟
من: به هزار و يه دليل كه تو نميدونی، الانم بخواب تا برسيم...
نفس: خوابم نمياد...
پوزخندي زدم و بيخيالش شدم، حق داشت...
تا رسيدن به تهران صداي آهنگو بلند كردم و روندم، نفس هم خودشو انقدر زجر داد كه نخوابه...!!!
ساعت هاي هشت صبح رسيديم، يه راست رفتم هتل پارسا...
يكی از با معرفت ترين و حسابی ترين دوستام كه خاطر خواه خواهر خل و چل ماهم بود...
نفس نگاهی به هتل انداخت و گفت
نفس: اينجا؟؟؟؟ دو ماهم كاركنم پول يه شب خوابيدن اينجارو نميتونم بدم.
romangram.com | @romangram_com