#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_26
سرعتموكم كردم كه يه ليوان چاي بريزم، شايد اينطوري سرگرم خوردن چاي می شدم...
قندي توي دهنم گذاشتم و چاييمو داغ سر كشيدم، تاوان خوردن اون چاي چيزي جز سوختن زبونم نبود...
همينطور كه خودمو براي خوردنش سر زنش می كردم و به خودم بد و بيراه می گفتم از دور متوجه يه دختر قرمز پوش شدم كه دست تكون می داد و اشك ميريخت.
بخاطر سرعت زيادم نتونستم نگه دارم و ازش رد شدم، خواستم به راهم ادامه بدم كه دل مهربونم گفت شايد تصادف كردن، اتفاقی افتاده و كمك ميخوان...
نا خواسته دنده ي عقب گرفتم و جلوش ايستادم، صداي ضبطو كم كردم و شيشه رو پايين كشيدم.
من: اتفاقی افتاده؟ ميتونم كمكت كنم؟
دختره كه به پهناي صورت اشك ميريخت، بريده بريده گفت دختر: تو رو خدا كمكم كنين.
من: تصادف كردي؟
دختر: كاش تصادف كرده بودم و اين بلا سرم نميومد، دزديده بودنم، در رفتم، اون آشغال دنبالمه، ميشه بشينم بخدا توضيح ميدم...
باخودم فكر كردم شايد نقشه اي داشته باشه، ولی اشك ها و مظلوميتش اين رو نميگفت...
انقدر گريه كرده بود كه تمام آرايش هاش بهم ريخته بود و چهره ي اصليش اصلا مشخص نبود...
حتی اگه يه درصد هم راست ميگفت بايدكمكش ميكردم...
دختر: بشينم؟ بخدا راست ميگم، دنبالمن.
دلمو زدم به دريا و گفتم من: بشين...
درو بازكرد و نشست، همينطور كه راه ميوفتادم بهش نگاه كردم، صورتشو بين دستاش گرفته بود و صداي هق هقش سكوت نسبی ماشينو گرفته بود...
چيزي نگفتم و گذاشتم خودشو خالی كنه و راحت باشه ،معلوم نيست چه بلايی سرش او مده بهش نمياد دروغ تو كارش باشه.
با ديدن رستوران بين راهی شكمم اظهار وجود كردن...
همينطور كه ماشينو پارك می كردم گفتم من: شام خوردي؟ بينيشو بالا كشيد و گفت دختر: نه ولی نميخوام...
من: مگه نميخواستی توضيح بدي؟ دختر: همينجا ميگم.
romangram.com | @romangram_com