#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_25
خودمم در عجبم، انگاري واقعاً مهره ي مار دارم...!!!!!!
*فصل پنجم*
دو روزي از اومدنمون به شمال می گذشت و منم می خواستم برم، دلم جوش كارهاي شركتو می زد...
ولی بچه ها نمی ذاشتن برم و به زور نگهم داشته بودن...
ساعت نزديك هاي ده بود كه لب دريا گيتار می زديم و واسه خودمون خوش بوديم كه يه گروه چهارنفره دختر اومدن و بافاصله ازمون نشستن...
انقدرلودگی و دلبري كردن كه آخر صبر رفقاي ما رو تموم كردن و براي اون شب باهم به تفاهم رسيدن...!!!
ميدونستم چه باشم چه نباشم دو روز تحمل كردن و حالا به وجود من كاري ندارن و كار خودشونو ميكنن...!!!
ازخداخواسته تصميم گرفتم برگردم و حالا بچه ها مخالفتی با اين موضوع نداشتن و ديگه براشون عزيز نبودم ،ناگفته نماند كه مهره ي مار رو هم ازدست داده بودم!!!!...
دخترا كه واسه خودشون داشتن از بين ما پسر مورد علاقشونو انتخاب می كردن...!!!!!!!!
جالب اينجا بود كه سر منه بدبخت دعوا بود...!!!!
قيافه ي دخترا وقتی فهميدن من ميرم ديدنی بود.
يكيشون كه از همه با عشوه تر بود گفت: واي تو رو خدا نرين من تنها ميمونم، شانس كه ندارم به من نمير سه...
اخمامو كشيدم توي هم و گفتم
من: فكر نمی كنم ضامن تنها نبودن شما باشم، تو نگران نباش انرژي رفقا زياده به توأم ميرسه، شب خوش...
بعد از برداشتن وسايلام از ويلاي شروين يه سر به ويلاي خودم زدم و يه حالی از مش رحيم پرسيدم، بعد از اينكه مطمئن شدم هواسش به اونجا هست و همه چيز امن و امانه برگشتم سمت تهران.
شايد يه ربع بيشتر از روندنم نگذشته بود، صداي آهنگ زياد بود و باهاش همخونی ميكردم...
تاريكی شب و جاده ي خلوت اون موقع از شب نا خودآگاه ترس به دل راه می داد...
romangram.com | @romangram_com