#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_22
هرچی شرط گذاشتم و دختر بازي و ماهواره رو تعطيل كردم بازم فايده نداشت و شرطمو قبول كردن...
هرچند كه ميدونستم با قبول شرطم بازم داستانی داريم با دوستان...
بچه ها امروز راه ميوفتادن و من فردا، گفتم يه روزي وقت براي كاراشون داشته باشن!!!!... *فصل چهارم*
آتنا روي سرم آيينه و قرآن گرفته و مدام داره سفارش ميكنه كه آروم برم، اينكارو بكنم و اون كارو نكنم، مراقب خودم باشم و تو اين هواي گرم، سرما نخورم...!!!!
فرزادم يه گوشه ايستاده و به مامان كه انگار واسه پسر بچه ي سه سالش نگرانه ميخنده...
خوبه من همش به مسافرتم و آتی انقدر نگرانه...
آرامم كه كاسه به دست ايستاده و داره حرص ميخوره و ميگه كوفتت بشه كه تنها ميري و منو نميبري، توقع داشته من با خودم ببرمش توي دهن گرگ و شير دختره...
كيف و چمدونی كه مامان بسته رو بر ميدارم، انگار كه دارم كجا ميرم، اگه بخوام برم خارج از كشور چيكار ميكنه؟؟؟
يك چمدون كوچيك كه وسايل ضروري نداره واسه صندوق عقب و يك كيف كه مواد غذايی داره واسه جلو.
خلاصه كه اون هارو توي ماشين ميذارم و بعد روبوسی با همشون از زير قرآن رد ميشم و سوارميشم، آرام كاسه آبو پشتم ميريزه و دست تكون ميده، منم همينطور...
يه آهنگ ميذارم و صداشو زياد ميكنم كه خوابم نگيره، هرچند كه توي جاده چه پشت رول باشم چه نباشم خوابم نميگره ولی خب واسه احتياط و اينكه سرم گرم باشه خوبه...
بسته تخمه رو كنارم ميذارم و راه ميوفتم، ساعت هاي ده شب رسيدم و يه راست رفتم ويلاي شروين، قرارمون اونجا بود...
از توي ساختمون ويلا صداي خنده و دست و آهنگ مياد، ولی مشخصه تعداد كمه...
درو باز ميكنم و ميرم داخل ،ميدونستم با همچين صحنه هايی رو به رو ميشم...
سه تا دختر با قيافه هاي عجيب و غريب كه چهره ي اصليشونو نميشه تشخيص داد، وسط شروين و اشكان دل ميدن و قلوه می گيرن، عشوه گري هاشون مثل هميشه حالمو بهم ميزنه...
سه تا دختر كه روي هم شصت سانت لباس هم تنشون نيست...!!!!!
بساط مشروب و سيگار و قليون و بقيه ي مخلفات هم كه به راهه...
عليرضا جلو اومد و دست داد.
عليرضا: سلام، هرچی گفتم تو مياي ناراحت ميشی گوش ندادن، خيلی سعی كردم بفهمونم بهشون ولی نشد...
romangram.com | @romangram_com