#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_21
من: پروردگارا، خودت تا بالا هولم بده لطفاً. يا علی...
تا طبقه چهارم راحت و بدون درد سر رفتم، ولی از اون به بعد سرعتم كم تر و كم تر ميشد و نفسم تنگ تر و تنگ تر...
ديگه طوري شده بود كه چندتا پله ي آخر خودمو روي زمين كشوندم تا رسيدم...!!!
واااااي مردم نفسم گرفت، خودمو روي مبل هاي بيرون از اتاق انداختم و شروع كردم نفس نفس زدن...
اميد )منشی( با ديدنم از روي صندليش بلند شد و اومد سمتم اميد: چيشده آرمان حالت خوبه؟
درحالی كه نفس هاي بلند و عميق ميكشيدم با سرم اشاره كردم كه خوبم.
اميد يه ليوان آب برام آورد و همينطور كه به خوردم می داد گفت اميد: چيشده؟ من: آ آ...آسانسور...
خنديد و گفت اميد: خراب بود؟ من: اوهوم...
اميد: صبح كه چيزيش نبود!
با حرص گفتم
من: خب حالا كه خراب بود، مرض كه ندارم با پا بيام، كارايی كه گفتم كردين؟ همه چی مرتبه؟
اميد: آره.
من: ميرم توي اتاقم، بيا گزارش اين هفته رو بده.
اميد: باشه اومدم، چيزي نميخوري؟ من: نه.
تا وقتی مهمونا بيان گزارش هارو از بچه ها گرفتم، خداروشكر همه چی خوب و در حد انتظارم بود.
بلأخره مهمون هاي ويژه رسيدن و يه قرار داد خوب بستم.
شركت آرايشی بهداشتی اسم و رسم دار و كهنه كاري كه با شنيدن كار فوق العاده ي شركت ما، بهمون اعتماد كرد و كارشو به من و طراح هام سپرد، مطمئنم اتفاق هاي خوبی ميوفته...
بعد از كلی سفارش شركتو ترك كردم، آخه با بچه ها قرار شمال داريم و يه چند روزي شركت بدون مدير عامل می مونه...
هركاري كردم از زير رفتن به شمال در برم، نشد كه نشد...
romangram.com | @romangram_com