#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_17
از ماشين پياده شدم و رفتم طرفش، بازوشو گرفتم و همينطور كه فشار ميدادم انداختمش بيرون و گفتم
من: خجالت بكش، مردا بايد دنبالت باشن، بشين خونت يكی بياد بگيرتت بدبخت...
سوار ماشين شدم وگازو گرفتم و رفتم.
سرم داشت سوت ميكشيد، عجب دوره زمونه اي شده ها چه دخترايی پيدا ميشن...
شرم وحيام خوب چيزيه بخدا، به چه قيمتی آخه خود فروشی؟؟؟...
واسه همينه كه از دخترا بيزارم، انقدر كه از اين نمونه ها ديدم حالم ازشون بهم ميخوره...
هر چی آتنا و فرزاد ميگن يكيو پيدا كن نميتونم، دلم ميخواد يه دختر پاك بگيرم كه فكر نمی كنم پيدا بشه...!!!
كسی كه حاضره با من دوست بشه ممكنه با هزار نفر مثل من دوست بشه...
تو كل دوران دانشجوييم نگاه به يكی از اين دخترا نكردم، اين در حالی بود كه نود درصدشون مثل جوجو اردك هرجا ميرفتم پشتم ميومدن و وصل بودن بهم، البته نه تنها به من به كل پسراي كلاس...
واسشون زشت و خوشگل و فقير و پولدارم نداشت، فقط پسر بود كافی بود انگار...
ههههيييی خدا شكرت...
ذهنم رفت به سال گذشته كه منشيم ازم خواستگاري كرد...
يه روز كه تنها بودم اومد توي اتاقم، فكركردم مثل هميشه واسه كاري او مده، از بوي گل مريم و رز سرمو بالا آوردم
يه دسته گل خوشگل كوچولو بود، فكر كردم كسی فرستاده...
من: چه گلاي قشنگی، باز كی گل فرستاده؟؟؟
خانوم كاظمی: كسی نفرستاده آرمان خان خودم خريدم...
من: ممنون واسه چی هست؟
كاظمی: راستش راستش واسه شما گرفتم.
همينطور كه خودكارمو روي پرونده ي جلوم مينداختم با تعجب گفتم من: واسه من؟؟؟!!!
romangram.com | @romangram_com