#منشی_مدیر_پارت_99
وقتي جلوي در خونه از ماشين پياده شدم به درو ديوار خونه نگاه کردم
-مادر جون پس چرا نمياي؟
-خانم جون باورتون مي شه دلم براي خونه ام تنگ شده؟
فرامرز دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:نمي خواي اقا جون رو ببيني توي اتاقش منتظرته
با سرعت از باغ گذشتم و وارد خونه شدم.کسي توي حال نبود.به اتاق اقاجون رفتم.اقاجون اروم خوابيده بود روي تخت نشستم و اروم گفت:اقاجون من اومدم نمي خوايد بيدار شيد؟اروم چشماش رو باز کرد و با صداي اهسته اي گفت:فريبرز بالاخره اومدي؟
-سلام اقاجون حالتون خوبه؟
-خدا رو شکر قبل از مردنم ديدمت.
ب*و*سيدمش و گفت:اين چه حرفيه!
اقا جون دستم رو فشرد و گفت:از خدا خواسته ام تا تو رو نديدم جونم رو نگيره حالا ديگه به ارزوم رسيدم.خدايا شکرت
-اقا جون دوست ندارم از اين حرفا بزنيد.پاشيد بريم توي باغ قدم بزنيم با هم درد دل کنيم بعد از دو سال کلي حرف دارم براتون بزنم و سرم را روي سينه اش گذاشتم و با صداي بلند گريه کردم.دستي به سرم کشيد و گفت:مرد باش فريبرز
-چشم اقا جون
-تو خسته اي برو استراحت کن
-نه همينجا پيش شما مي مونم
-نه برو منم يکي دو ساعت ديگه ميام بريم قدم بزنيم.برو پسرم
دستش رو فشردم و گفت:پس تا دو ساعت ديگه خداحافظ.
romangram.com | @romangram_com