#منشی_مدیر_پارت_100

سري تکون داد و لبخند زد.از اتاق خارج شدم و رزا رو ديدم از پشت سر بهش سلام کردم ولي بدون اينکه جواب سلامم رو بده از اتاق خارج شد.چقدر دل سنگ بود حتي نخواست بعد از دو سال يه نگاه منو ببينه با ناراحتي به اتاقم رفتم.هيچ چيز تغير نکرده بود.همه چيز سر جاي خودش بود.بي اختيار روي تختم دراز کشيدم.سردي ملحفه ها سستم کرد.در حاليکه چشمانم رو مي بستم به گذشته ها سفر کردم.

يه قسمت از باغ بود که پر بود از گلهاي مختلف.از اون قسمت باغ بيشتر از جاهاي ديگه خوشم مي يومد.هميشه مي رفتم لابه لاي گل ها دنبال پروانه ها مي کردم.يه روز طبق معمول دنبال اونا بودم چشمم به پروانه بزرگ و قشنگي افتاد.دلم مي خواست بگيرمش.اروم اروم به طرفش رفتم همچين که خواستم بگيرمش پر زد و رفت روي گل ديگه نشست.همين طور که به دنبال پروانه از اين طرف به اون طرف مي رفتم اقا جون و خانم جون رو ديدم که با هم صحبت مي کنن.نمي دونم چي شد که يه ان تصميم گرفتم حرفاشون رو بشنوم.اهسته به طرفشون رفتم.صداي خانم جون رو شنيدم که مي گفت:بهتره امشب با فرامرز و فريبرز درباره رزا حرف بزني.با خودم گفت:رزا کيه و به ذهنم فشار اوردم تا شايد توي دوست و اشناها دختري به اسم رزا رو يادم بياد ولي بي فايده بود.-خانوم اخه چي بگم به دو تا بچه

-واقعيت البته يه قسمتش رو

اقاجون در حالي که بلند مي شد گفت:تا شب فکرام رو مي کنم تا ببينم چي پيش مياد

خيلي کنجکاو شده بودم دلم مي خواست هرچه زودتر شب بشه تا اقا جون اون خبر مهم رو به من و فرامرز بده هر لحظه منتظر بودمتا اقا جون صدامون بزنه ولي اين انتظار دو ساعت بعداز شام براورده نشد.وقتي اقا جون گفت:پسرا بيايد اينجا کارنون دارم با عجله خودموبهش رسوندم و گفتم:بله اقا جون

-بذار فرامرزم بياد هر دوتون بايد باشيد

با حرص به فرامرز که اروم اروم به طرف ما ميومد نگاه کردم پس از چند لحظه فرامرز اومد و گفت:بله اقاجون

-بشين کنار داداشت تا بگم

فرامرزم که مثل من کنجکاو شده بود نشست و منتظر ماند.

-مي خوام يه خبري بهتون بدم درست گوش کنيد و سوال اضافي هم نپرسيد.بعد يه مکثي کرد و گفت:از اين هفته به بعد از عصر پنجشنبه تا صبح روز شنبه يه مهمون داريم که تقريبا همسن و سال شماست يعني دو سه ماهي از تو کوچيکتره ودر همون حال به من اشاره کرد و ادامه داد:رزا دختر عموتونه يه دختر کوچولي کهخوشگل و دوست داشتني.شمام بايد پسراي خوبي باشيد و اونو اذيت نکنيد.فهميديد چي گفتم؟

بلافاصله گفتم:بله اقا جون فهميديم.اما چرا تا حالا به ما نگفته بوديد که يه دختر عمو داريم؟

اقا جون با در ماندگي نگاهي به خانم جون انداخت اونم سريع گفت:اخه عموت ايرن نبوده و صحبت کردن درباره کسي که اينجا نيست فايده اي نداره

-حالا خود عمو هم اومده يا فقط رزا رو فرستاده پيش ما

-عمو و خانمش فوت کردن پس فقط رزا مياد پيش شما و البته شما دو تام يادتون باشه که اصلا درباره پدر و مادرش ازش سوال نکنين چون ياد اونا مي افته و دوباره ناراحت مي شه خب يادتون مي مونه؟

-بله خانم جون

-تو چي فرامرز فهميدي چي گفتم؟

romangram.com | @romangram_com