#منشی_مدیر_پارت_101
-بله خانم جون
-خب حالا که فهميديد بريد بخوابيد شب بخير و در حاليکه ما رو مي ب*و*سيد روانه اتاقمان کرد.
وقتي اقا جون همراه يه دختر اومد فهميدم اين دختر بايد همون دختر عموي من رزا باشه با هيجان به طرفشون رفتم و چند قدم مونده به اونا وايستادم و با صداي بلند گفت:سلام
اقا جون با خوشحالي گفت:سلام پسرم و در حاليکه روبروي من مي ايستاد گفت:اين دختر خانم خوشگل رزاست
نگاهي به رزا کردم.مثل يه عروسک خوشگل بود.به طرفش رفتم و گفتم:سلام رزا جون
رزا نگاهي به من کردو حرفي نزد
رزا جون نمي خواي جواب سلام فريبرز رو بدي؟
رزا نگاهي به اقاجون کردو گفت:فريبرز همونه که همسن منه؟
-چرا از خودش نمي پرسي؟
رزا دوباره نگاهي به من کردو گفت:سلام
من فريبرزم همون که همسن توئه رزا خودش را به اقا جون نزديکتر کردو گفت:بريم پيش خانوم عمو
هر سه پيش خانوم جون رفتيم رزا برخلاف تصورم سريع به طرف خانوم جون رفت و گفت:
سلام خانوم عمو وروي پنجه هاي پاش بلند شد و گونه هاي خانوم جون رو ب*و*سيد.از رفتارش خنده ام گرفت.جواب سلام منو به زور داد ولي با خانوم جون اينطوري رفتار کرد.مثل يه دختر بزرگ و عاقل.با فرامرزم مثل من رفتار کرد.ولي با اقاجون و جانوم جون رفتار صميمي و گرمي داشت.خلاصه در طول اين دو روز با من و فرامرز به جز سلام و اخداحافظي اونم با اکراه حرف ديگه اي نزد.اقاجون و خانوم جون به رزا خيلي علاقه پيدا کرده بودن.رزام با اونا خيلي راحت بود.اقاجون براي من و فرامرز چنان ابهتي داشت که ما حتي جرات شيطوني کردن جلوي اونو نداشتيم چه برسه به اينکه روي پاهاش بشينيم و دست به گردنش بندازيم.ولي رزا انگار سالها با اقاجون و خانوم جون اشنا بود و انگار دختر واقعي اونا بود و من فرامرز برادرزاده اقاجون.......
هفته ها همبن طور مي گذشت.من و فرامرز هر چي سعي مي کرديم به رزا نزديک بشيم اون يه قدم از ما دور مي شد.اقاجون و خانوم جونم مرتب به ما ايراد مي گرفتن که چرا باهاش بازي نمي کنيد چرا چرا چرا؟من ديگه خسته شده بودم اخه يه پسر يازده ساله مگه چقدر مي تونه منت کشي کنه.سعي مي کردم زياد باهاش برخورد نداشته باشم.رفتارش عصبانيم مي کرد.همچين نگاهم مي کرد که انگار داره به يه حيوون نگاه مي کنه.اصلا انگار ما رو نمي ديد.هميشه يه نشسته بود و فکر مي کرد.اخه يه دختر يازده ساله چي داشت که اينقدر فکرش رو مشغول کنه.يه روز به توصيه اقاجون رفتم سراغش و پرسيدم:رزا جون مياي تنيس بازي کنيم؟و به انتظار جواب به صورتش نگاه کردم.جوابي که بهم داد دلم رو شکست.بعد از اين همه سال هنوز نتونستم فراموش کنم.خيلي خونسرد بلند شد روبروي من وايستاد و گفت:نه از تنيس خوشم مياد نه از تو.وراهش را کج کرد و رفت.از همون روز تصميم گرفتم ديگه بهش اهميت ندم.شش سال تموم وجودش رو نديده گرفتم تا اينکه اقاجون تصميم گرفت براي هميشه اونو بياره خونه ما.قبل از مهر اونو توي دبيرستاني که من تحصيل مي کردم ثبت نام کرد و همون روز وسايلش رو از خوابگاه مدرسه شبانه روزي جمع کرد و اورد خونه.روز اول مهر وقتي مي خواستم از خونه بيام بيرون اقا جون صدام کرد:فريبرز بيا ببينم.به طرف اقا جون رفتم:بله اقاجون
romangram.com | @romangram_com