#منشی_مدیر_پارت_102

-تنهايي مي خواستي بري؟نميگي دختر عموت تنهاست سرتو انداختي پايين و اونو ول کردي به امون خدا؟از اين به بعد رزا با تو مياد با توام بر مي گرده.فهميدي چي گفتم؟

-بله اقا جون.جلوي در منتظرش موندم.وبدون اينکه به رزا نگاه کنم از اتاق خارج شدم.سه ماه تموم من و رزا با هم به دبيرستان مي رفتيم و بر مي گشتيم اماحتي يک کلمه هم با هم حرف نمي زديم ولي هنوزم که هنوزه اصلا نفهميدم چطور عاشقش شدم.فقط يه روز احساس کردم اونو دوست دارم.هر چقدر فکر کردم نفهميدم از کي اين حس توي وجودم پا گرفت.اي کاش هرگز اين عشق به وجود نيومده بود.

توي همين افکار بودم که با شنيدن جيغ رزا از تخت پايين پريدم و از اتاقم خارج شدم و اولين نفري بودم که بهش رسيدم.جلوي در اتاق اقاجون وايستاده بود و جيغ مي کشيد با ديدن من انگشتش رو به طرف اتاق اقاجون گرفت.به طرف تخت اقاجون دويدم.درست حدس زده بودم.اقاجون ما رو تنها گذاشته بود و رفته بود.همين طور که به اقا جون نگاه مي کردم دستي روي شونه ام حس کردم.برگشتم و با فرامرز روبرو شدم.سرم رو روي شونه اش گذاشتم و با گريه گفتم:اقاجون رفت فرامرز

-گريه نکن.اقاجون تازه از اون همه دردو رنج راحت شد.دکتر يه ماه پيش جوابش کرد ولي منتظر تو بود.خدارو شکر کن که اخرين ارزوش براورده شد.جلوي خانوم جون خودتو نگه دار حالش خوب نيست.دلم نمي خواد خداي نکرده طوريش بشه.اصلا دلم نمي خواد در اين مورد چيزي ينويسم.خاطره برگشتم به ايران اونقدر تلخ بود که ديگه دلم نمي خواست اين خاطرات دوباره برام تکرار بشه.فوت اقاجون درست دوساعت بعد از اينکه ديدمش.رفتار سرد رزا که نه تننها خودش با من حرف نمي زد بلکه حتي اجازه نمي داد برادرزاده هاي کوچولوم رو ببينم.گريه هاي خانوم جون همه وهمه باعث شدن که دوباره برگردم فرانسه.هر قدر خانوم جون و فرامرز بهم اصرار مي کردن تا سري بهشون بزنم من طفره مي رفتم.نه مي تونستم جاي خالي اقاجون رو تحمل کنم نه رفتار رزا رو.هي بهونه مي اوردم کار دارم نمي تونم غيبت کنم درسام سنگينه امتحانام شروع شده و و و خلاصه اينقدر اين دست و اون دست کردم تا يه روز فرامرز بهم تلفن کرد و خبر مرگ خانوم جون رو داد.درست يک سال و هفت ماه از مرگ اقاجون مي گذشت مي دونستم خانوم جون نمي تونه دوري اقا جون رو تحمل کنه.فرداي روزيکه اقاجون فوت کرد خانوم جون به اندازه ده سال پير شده بود.وقتي گوشي تلفن رو گذاشتم تصميم گرفتم هر چه سريعتر يه بليط براي رفتن به ايران تهبه کنم.ولي يه مرتبه نظرم عوض شد.اصلا من براي چي مي خواستم برگردم ايران؟خانوم جون که رفته بود رفتن من سودي به حالش نداشت.چه فايده داشت برم جاي خالي اونو ببينم.ديگه کسي رو نداشتم که دلش برام تنگ بشه.گوشي را برداشتم و به فرامرز زنگ زدم و بهش گفتم که نمي تونم بيام.

-چي گفتي؟نمي خواي بياي؟

-اره نمي تونم بيام

-بي عاطفه تو چطور ادمي هستي؟واقعا بايد از خودت خجالت بکشي

-فرامرز درک کن من خيلي براي خانوم جون ناراحتم ولي اومدن من جز اينکه غم و غصه ام رو بيشتر مي کنه فايده اي نداره.تو اينو به حساب بي عافه بودنم نذاروخواهش مي کنم درکم کن.

-باشه درکت مي کنم فقط ديگه نمي خوام هيچوقت ببينمت و گوشي را محکم روي دستگاه تلفن کوبيد.در حالي که هنوز گوشي تلفن توي دستم بود گفتم:فريبرز چيکار کردي درد يتيمي و بي کسي کم بود درد بي برادري ام بهش اضافه کردي.خودت که فرامرز رو مي شناسي محاله که از حرفش بگذره و الحق که خوب برادرم رو شناخته بودم.سه بار ديگه بعد از اون واقعه باهاش تماس گرفتم ولي حاضر نشد با من اشتي کنه.اخرين باري که باهاش تماس گرفتم روز تولدش بود.براش تلفن زدم.مي خواستم تولدش رو تبريک بگم ولي اون بهم فرصت نداد و گفت:من برادري به اسم فريبرز ندارم.ديگه مزاحم نشو.

من به حرمت اينکه فرامرز برادر بزرگترم بود ودر نظر اون مرتکب يه گ*ن*ا*ه نابخشودني شده بودم تصميم گرفتم ديگه مزاحمش نشم.



پاريس(تعطيلات سال نو)





به شانس بد خودم لعنت فرستادم. چرا همين امروز که ميخواستم به ديدن عمو بروم و به وجود آقاي فرهنگ نياز داشتم مي بايست به شرکت نيايد؟ ساعت يک بود و ديگر مطمئن بودم که او نمي ايد . نمي دانستم به اقاي فرهنگ چه بگويم يا اصلا او کمکم ميکرد يا نه.

صداي زنگ تلفن رشته ي افکارم را پاره کرد.گوشي را برداشتم وبي حوصله گفتم : شرکت ميلاد بفرماييد.

romangram.com | @romangram_com