#منشی_مدیر_پارت_97
-دور از جون شما اقاجون
-ديگه هم لازم نيست به من بگي اقاجون از اين به بعد من فقط يه پسر دارم.
-هر طور ميل شماست ولي من هميشه به ياد شما هستم و دوستتون دارم.هرچند که شما نذاشتيد من و رزا به هم برسيم و برگشتم بروم که با صداي محکم اقا جون دوباره برگشتم:رزا تنها يادگار برادر مرحوم منه قبل از اينکه جون بده ازم قول گرفت مثل دختر خودم ازش مراقبت کنم و دوستش داشته باشم رزا چهر سالش بود که مادرش فوت کرد برادرم پرويز عاشق مينو بود به حدي که نتونست دوري اونو تحمل کنه و يک هفته بعد از مرگ مينو خود کشي کرد وقتي بالاي سرش رسيدم ديگه داشت نفساي اخرش رو مي کشيد بريده بريده بهم گفت از اينکه خود کشي کردم اصلا ناراحت نيستم چون بدون ميننو نمي تونستم دنيا رو تحمل کنم ولي از بابت رزا نگرانم به هيچ کس جز خودت اعتماد ندارم.اونو به تو مي سپرم مثل جونت مثل پسراي خودت ازش مراقبت کنم براي همين دلم نمي خواد تو و رزا هم مثل پرويز و مينو بشيد مي دونستم که داريد به هم علاقه مند مي شيد براي همين تصميم گرفتم اونو براي فرامرز خواستگاري کنم وقتي موضوع را به فرامرز گفتم فهميدم به رزا بي ميل نيست ولي به اندازه تو عاشق و شيداي رزا نبود حالام از اينکه رزا به فرامرز جواب مثبت داده بي اندازه خوشحالم حالا ديگه راحت مي تونم سرم رو بذارم زمين و بميرم چون مي دونم يکي مثل فرامرز مراقب رزاست ولي اينم بدون که من اين کار رو فقط به خاطر خودتون انجام دادم و گرنه هيچ پدري نيست که دلش نخواد فرزندش به ارزوهاش برسه.به طرفش رفتم و دستش را ب*و*سيدم.دستش رو روي شونه ام گذاشت و گفت:خيلي دوستت اارم فريبرز هر وقت خواستي برگرد.من چشم به راهتم.
براي اولين بار بدون ملاحظه اقا جون رو ب*غ*ل کردم و در حاليکه سرم روي شونه هاي قدرتمندش بود بي محابا گريه کردم.
-گريه کن سبک مي شي ولي اين حرفايي که برات گفتم به رزا نگو در ضمن خودت بهتر مي دوني که فرامرز نبايد چيزي از علاقه تو رزا بدونه مي فهمي که........
-مي فهمم اقا جون
صورتم را ب*و*سيد و گفت:سعي مي کنم هر چه زودتر مقدمات رفتنت رو اماده کنم.البته به فرانسه اشکالي نداره
-نه اقا جون ممنون
-من از تو ممنونم.حالا برو بخواب
دو ماه بعد فرانسه بودم.تنها دلخوشي ام درس خوندن بود.در واقع خودمو با درس خوندن سرگرم مي کردم.دلم براي اقا جون خانوم جون و فرامرز و رزا تنگ شده بود و لي نمي تونستم خودمو راضي کنم برگردم.مطمئن بودم که رزا هنوزم از دست من عصبانيه.توي نامه هايي که فرامرز برام مي نوشت اسمي از رزا نبود.عکس هايي که برام مي فريتادن حتي يه عکس از رزا نبود.مي ترسيدم برگردم از کم محلي و بي توجهي رزا زجر مي کشيدم...دوسال تنهايي رو تحمل کردم ولي ديگه نمي تونستم مقاومت کنم.براي ديدن اونا بي طاقت شده بودم علي الخصوص براي ديدن دوقلوهاي فرامرز و رزا از اينکه عمو شده بودم خيلي خوشحال بودم.بالاخره دلم رو به دريا زدم و به اقا جون نامه نوشتم و خبر دادم که به ايران بر مي گردم.
وقتي ار هواپيما پياده شدم ديگه نمي تونستم خودمو کنترل کنم از دور خانوم جون رو ديدم به طرفش دويدم و محکم در آ*غ*و*شش گرفتم و زار زار گريه کردم.با صداي فرامرز به خودم امدم:خجالت بکش مرد حسابي از خانم جون جدا شدم و فرامرز رو در آ*غ*و*ش گرفتم.باصداي خانم جون که مي گفت بهتره بريم از آ*غ*و*ش هم جدا شديم و پرسيدم:اقا جون و بقيه کجان؟
-اقا جون يه کم کسالت داشت نتونست بياد رزام که گرفتاره روزبه و رميناست.
-دلم براي بچه هات يه ذره شده فرامرز
-براي همين اينقدر زود به ديدنشون اومدي
-باور کن در اولين فرصت به دست اومده به ديدنتون اومدم
romangram.com | @romangram_com