#منشی_مدیر_پارت_96

-هيچ دليلي نداره برام دعا کني.مطمئن باش که خوشبخت مي شم.فقط ديگه نمي خوام هيچ وقت ببينمت مي فهمي؟حالا سريع از جلوي چشمام دور شو!

وقتي فرامرز خوشحال و خندان به سراغم اومد بهش تبريک گفتم و سردرد رو بهونه کردم و از اتاقم بيرونش کردم و روي تخت دراز کشيدم.بدترين شب زندگيم رو گذروندم.با روشن شدن هوا از اتاقم بيرون رفتم.مي دونستم اقاجون اين موقع توي باغ قدم مي زنه.نزديکش شدم و گفتم:اقاجون چند لحظه وقت داري؟

-بيا جلو پسرم

جلو رفتم دستش رو روي شونه ام گذاشت و گفت:خبري شده صبح به اين زودي؟

-مي خوام از اينجا برم

راست توي چشام نگاه کرد:کجا؟

-فرقي نمي کنه هر جايي غير از اينجا

-اگر مخالفت کنم چي؟

-اقا جون من تصميم خودمو گرفتم

-من پدرتم يعني نبايد به حرف من گوش بدي؟

-من کي روي حرف شما حرف زدم؟ولي شمام انتظار نداشته باشيد ديگه اينجا بمونم.

-چرا نبايد انتظار داشته باشم بمون.چند وقت ديگه همه چيز از يادت مي ره

-غير ممکنه

-اين حرف اخرته؟

-بله اقاجون

-پس اگر رفتي ديگه حق نداري برگردي.حتي نمي خوام وقتي مردم زير تابوتم رو بگيري فهميدي؟

romangram.com | @romangram_com