#منشی_مدیر_پارت_95


-پس ديدي حرفاي توام همش حرف بود؟

-هر طور دوست داري فکر کن و بلافاصله بلند شد.دستش رو گرفتم و گفتم:رزا نرو بيا يه فکري کنيم نذار بينمون جدايي بيفته.

دوباره نشست و گفت:فريبرز راهش همينه بايد به اقا جونت بگي

-رزا تو برو به فرامرز بگو به من علاقه داري تا اون خودشو کنار بکشه بعد من مي رم با اقا جون حرف مي زنم.

-فريبرز اين کار کار خودته من محاله که برم با فرامرز حرف بزنم

-رزا تو به فرامرز علاقه داري؟

-به اندازه تو دوستش ندارم ولي اگه تو نخواي با من ازدواج کني مطوئن باش فرصت رو از دست نمي دم.

نگاهش کردم مثل هميشه خونسرد بود.دهنم رو باز کردم تا عقده دلم رو سرش خالي کنم که بهم اجازه نداد و گفت:فريبرز دو روز بيشتر فرصت نداري يک ساعت قبل از اينکه بخوام جواب بدم توي اتاقم منتظرتم سعي کن با خبر خوب بياي و رفت.

*************

چند ضربه به در اتاقش زدم و وارد شدم.روبروي پنجره ايستاده بود و به باغ نگاه مي کرد به طرفم برگشت:اميدوارم خوش خبر باشي

-ولي مي دوني که خوش خبر نيستم

درحاليکه بغض کرده بود گفت:خيلي احمقي

-مي دونم

-يادمه يه بار بهت گفتم از ادمايي که فقط حرف مي زنن حالم بهم مي خوره.تو نمونه بارز همون تيپ ادمايي از ادمايي که انتظار دارن ديگران حق اونا رو بگيرن و دو دستي تقديمشون کنن نفرت دارم.از ادمايي که براي رسيدن به خواسته شون تلاش نمي کنن و منتظر معجزه هستن بدم مياد.ناگهان به طرفم دويد يقه ام رو گرفت و در حالييکه تکونم مي داد گفت:دليل اين سکوت احمقانه ات چيه؟

-هيچ دليلي نداره جز اينکه حرفي ندارم بزنم.البته اميدوارم با فرامرز خوشبخت بشي


romangram.com | @romangram_com