#منشی_مدیر_پارت_94
************
به رزا که با عصبانيت روي صندلي کنارم نشست نگاه کردم.با حرص صورتش رو برگردوند.پس از چند دقيقه ديگه طاقت نياورد و گفت:يعني تو هيچ حرفي نداري؟براي اولين بار در طول سال هاي تحصيليم دعا کردم هر چه زودتر دبيرمون سر کلاس بياد ولي از شانس بد من دبيرمون نيومد که نيومد.وقتي ناظم دبيرستان خبر نيمودن اقاي بينش رو بهمون داد همه بچه ها بجز من و رزا خوشحال بودن رزا در حاليکه سعي مي کرد صداش بالا نره گفت:ببين فرامرز اگر الان حرف نزني مطمئن باش ديگه هيچوقت به حرفات گوش نمي دم.مي دونستم تهديد رزا جديه بنابراين سکوتم رو شکستم و گفت:تو بگو چيکار کنم؟
-برو به اقا جونت بگو
-من نمي تونم
-يعني چي نمي تونم پس اين بود دوست داشتنت؟
-رزا هنوزم بهت علاقه دارم حداقل به اين يکي شک نکن.
-ببين بهتره به جاي اين که با کلمه ها بازي کني بري با اقاجونت يا فرامرز حرف بزني حتي بهشون بگو منم به تو علاقه دارم.
-رزا اخه چطوري برم جلوي اقا جون وايسم و بهش بگم من به رزا علاقه دارم
-چطوري نداره همون طوري که به من گفتي
-نمي تونم
-خب برو به فرامرز بگو اينو که مي توني
-نه قبل از اينکه اقا جون قضيه رو علني کنه فرامرز به خودم گفت ولي من بازم نتونستم يک کلمه بهش بگم خودشو کنار بکشه.رزا با ناباوري بهم نگاه کردو گفت:پس يعني تو نمي خواي به هيچکدومشون حرفي بزني؟
-نه اينکه نخوام نمي تونم....رزا تو به فرامرز جواب منفي بده
-مي دونستم اخرش همين رو مي گي ولي منم مثل تو نمي تونم
-اخه چرا؟
-چون از ادماي بي عرضه حالم بهم مي خوره.ترجيح مي دم با فرامرز ازدواج کنم ولي کار تو بي لياقت رو راه نندازم.
romangram.com | @romangram_com