#منشی_مدیر_پارت_93


-نمي دونم ولي مطمئن باش اگر توام مثل اونايي باشي که فقط حرف مي زنن پا روي علاقه ام مي ذارم و فراموشت ميکنم و برخاست و رفت.

*****************

از تموم حرفايي که فرامرز زد تنها يک جمله رو فهميدم.چطوري مي تونستم باور کنم که فرامرز در واقع رقيب ام شده.نمي تونستم رودروش وايسم و بگم منم به رزا علاقه دارم و گذشته از اين رزا به من علاقه داره تو خودتو بکش کنار.هر کاري کردم دهنم رو باز کنم و حرفام رو بزنم نشد فقط تنها کاري که تونستم بکنم اين بود که از خونه بزنم بيرون.اونقدر راه رفته بودم که تواني برام باقي نموند.بي هدف راه رفته بودم.اصلا نمي دونستم کجا بودم.به ساعتم نگاه کردم.پنج ساعت تموم راه رفته بودم دلم مي خواست گريه کنم.به زمين و زمان بدو بيراه بگم.به خونه که رسيدم يکراست به اتاقم رفتم و دراز کشيدم.چند دقيقه بعد فرامرز به اتاقم اومد و پرسيد:

کجا بودي؟

-همين دوروبر

-فريبرز چت شده؟

-هيچي فقط حوصله ندارم.

-پاشو مي دوني که اقاجون خوشش نمياد براي شام کسي دير کنه

همراهش به راه افتادم.اقاجون مثل هميشه بالاي ميز نشسته بود.با دين ما گفت:چند بار بايد يه حرفي رو به شما دوتا گوشزد کرد؟

هردو باهم گفتيم:ببخشيد اقاجون.

سرميز شام سکوت عجيبي حکمفرما بود.حس مي کردم اقاجون مي خواد يه حرفي بزنه.اصلا اشتها نداشتم.دلم مي خواست اقا جون زودتر از پشت ميز بلند بشه تا به اتاقم پناه ببرم.همين که اقا جون بلند شد سريع صندلي ام رو به عقب زدم که صداي اقا جون سرجام ميخکوبم کرد:کسي جايي نره مي خوام يه خبري بهتون بدم.

وقتي اقاجون به قول خودش خبر مسرت بخش رو بهمون داد تنها قيافه حيران و منتظر رزا جلوي چشام بود.حتما اونم مثل من از اينکه فرامرز بهش علاقه مند شده بود تعجب کرده بود اخه چطور مي شه باور کرد فرامرزي که گهگاهي با رزا چند کلامي حرف مي زد فکر ازدواج با اون به سرش افتاده باشه؟رزا با نگاهش بهم مي گفت که همين الان به اقا جون بگم منم به اون علاقه دارم ولي من چطور مي تونستم همچين حرفي به اقا جون بزنم؟حالا چطور فرامرزي کهبيش از من از اقا جون حساب مي برد به راحتي حرف دلش رو به اقا جون گفته فقط خدا مي دونست و بس.ولي من نتونستم حرفي بزنم.فقط يه نگاه به اقا جون مي کردم يه نگاه به رزا يه نگاه به فرامرز.فقط همين.وقتي اقاجون رفت رزا با حرص بلند شد و به اتاقش رفت.براي اولين بار بهش حق دادم که از دستم عصباني باشه.اون که نمي تونست حرفي بزنه.من مي بايست حرف مي زدم ولي مثل ادماي لال و بي عرضه فقط نگاه کردم.صداي خانم جون رو شنيدم که مي گفت:فرامرز جان اميدوارم رزا جوابش مثبت باشه

-خانم جون برام دعا کنيد

-باشه پسرم.

با نا اميدي سرم رو تکون دادم و بلند شدم.هميشه هر وقت مي خواستيم ارزوهامون تحقق پيدا کنه به دامن خانم جون مي چسبيدم که برامونن دعا کنه.دعاهاي خانوم جون ام که هميشه م*س*تجاب مي شد.مطمئن بودم که ديگه شانسي براي رسيدن به رزا ندارم.


romangram.com | @romangram_com