#منشی_مدیر_پارت_61


حدس زدم که اين اقا کسي جز منصور نيست. در دلم گفتم: بيچاره اين بار هم که ميخواست جواب بگيره من گوشي را برنداشتم. يک ساعت بعد اقاي فرهنگ همراه اقاي انتظامي از شرکت خارج شد تازه ساعت دو بود و الناز هنوز به شرکت برگشته بود. حوصله ام حسابي سر رفته بود که ضربه اي به در خودر و مردي وارد شد و سلام کرد. نگاهش کردم و او را به خاطر اوردم منصور بود. برخاستم و گفتم: سلام بفرماييد و با دستم به صندلي کنار ميز اشاره کردم . درحاليکه برمي نشست گفت: متشکر معذرت ميخوام که دوباره مزاحم شدم. خانم گلچين هستن؟

- متاسفانه نه

سري تکان داد و گفت: مطمئن باشم

- بله يه پيغام از طرف ايشون دارم.

- هر چند حدس ميزنم ولي بفرماييد

- چرا اينقدر ناراحتيد؟ يعني از شنيدن جواب مثبت الناز زياد خوشحال نيستيد

با تعجب نگاهم کرد و گفت: چي؟ درست شنيدم؟ و با تصديق من جعبه اي را از جيب پالتويش بيرون کشيد و گفت: زحمت بکشيد اينو از طرف من تقديمش کنيد. جعبه را از دستش گرفتم و در حاليکه ان را نگاه مي کردم گفتم: مسلما الناز با ديدن اين دوتا غنچه گل سرخ که نويد بخش خوشبخيته خوشحال ميشه.

- ممنون خانم از ديدنتون خوشحال شدم.. خدانگهدار

- خداحافظ

نشستم و دوباره به جعبه نگاه کردم. دو غنچه کوچک روي پارچه سفيد براقي که ته جعبه را پوشانده بود کنار هم قرار داشتند و برگهاي سبز کوچکشان ساقه شکننده و ظريفشان را از ديد مخفي کرده بود: واي چقدربا احساس

ناگهان صداي اقاي فرهنگ را شنيدم که گفت: درسته هديه قشنگي بهتون داده

سرم را بلند کردم و با خودم گفتم: وا اين کي اومد که من نفهميدم و گفتم: سلام ببخشيد من اصلا متوجه شما نشدم

- بله سرگرم بوديد. جلسه عمو تموم شد؟

-نه يک ربع ديگه مونده.

نشست گفت : شماره همراه اقاي محمدي را بگيريد و يه قرار براي فردا ساعت ده سر ساختمون بذاريد. شماره را گرفتم وبه محض شنيدن بوق ازاد گوشي را به سمتش گرفتم. درحاليکه با دستش گوشي را به طرف خودم برميگرداند گفت: خواهش ميکنم . با حرص گوشي را به گوشم نزديک کردم و در همان لحظه صداي خشن اقاي محمدي را شنيدم که ميگفت: الو الو


romangram.com | @romangram_com