#منشی_مدیر_پارت_6

- تو بي خود مي کني بري منشي بشي

- يعني چي؟

- يعني براي ما افته که تو بري منشي يه شرکت بشي

- مامان جان از اون ماي سابق چيزي باقي نمونده که منشي شدن باعث سرافکندگي بشه.

- من بهت اجازه نميدم هر کاري دوست داري بکني.

- من بيست و يک سالمه و هر کاري لازم بدونم انجام ميدم. من نمي دونم چرا شما وضعيت رو درک نمي کنيد. مامان ديگه گذشته رو فراموش کنيد. دوران خوبي بود ولي حيف که پايدار نموند. از اون دوران فقط خيالش باقي موند به علاده يکي سري لباس و عکس. مامان ما فقط همين خونه صد متري رو داريم همين و بس البته صرف نظر از دويست هزارتومان پول که اون در صورتي که من کار نکنم نهايت دوماهه تموم ميشه.( دويست تومن اين روزا يه روزه تموم ميشه خوش خيال)

مامان ما ديگه کسي رو نداريم که بهش تکيه کنيم بابا و روزبه ديگه برنمي گردند اينو بفهميد.

مامان در حاليکه گريه ميکرد از اتاقم خارج شد با اين ياداوري خاطرات گذشته ناراحت شده بود ولي با خبر خوبي که مامان برام اورده بود غم و غصه ي گذشته را فراموش کردم و خودم را براي فردا و اولين روز کاري اماده کردم.

**************

احساس عجيبي داشتم. نمي دانستم خوشحالم يا ناراحت. از اينکه پولي براي امرار معاش به دست مي اوردم خوشحال بودم و از طرف ديگر چون هر روز صبح تا ساعت چهار بعدازظهر مي بايست کار مي کردم ان هم در سمت منشي کمي دلخور بودم. روسري ام را گره ميزدم که مامان با قيافه اي درهم ظاهر شد و گفت: پس ميخواي بري آره؟

- با اجازه ي شما بله.. براي ساعت پنج .. پنج و نيم خونه ام.

- رمينا من راضي نيستم به خاطر من بري کار کني.

- مامان من مجبورم.... هم به خاطر شما و هم به خاطر خودم. گذشته از اون من حاضرم بخاطر شما بميرم کار کردن که ديگه چيزي نيست.

مامان چند قدمي به سمتم برداشت و دستانش را از هم گشود و مرا در آ*غ*و*ش کشيد و گفت: دير نکني ها

- نه مامان خيالتون راحت.

***********

romangram.com | @romangram_com