#منشی_مدیر_پارت_59


- شما داريد موضوع رو زيادي بزرگ ميکنيد.

-اااا شما چرا متوجه نيستيد؟ اخه چطوري براي شما توضيح بدم؟ شما در برابر اين سه نفر نمي تونيد کاري بکنيد؟ ميفهميد چي ميگم؟

-اقاي فرهنگ شما براي چي ميخوايد منو از اينا بترسونيد؟ من اصلا اينارو ادم حساب نميکنم که بخوام...

نگذاشت حرف بزنم و گفت: چون ادم نيستند بايد ازشون پرهيز کرد.. نمي دونم چطوري بهتون تفهيم کنم که چه کارايي از اينا ساخته اس. ... اصلا چرا از مامانتون نميخوايد هر روز اين ساعت جلوي مجتمع منتظر شما باشند؟

- اقاي فرهنگ دير شد...

درحاليکه سرش را به علامت تاسف تکان ميداد گفت: مواظب خودتون باشيد...( او لالا)

- چشم از لطفتون ممنون و خدانگهدار

- خدا نگهدار فقط وقتي رفتيد توي مجمتع سريع بريد توي خونه باشه؟

- باشه ، حتما

چند ثانيه صبرکردم و سپس راه افتادم. از کوچه که خارج شدم ماشين اقاي فرهنگ را ديدم که جلوي مجتمع پارک شده و عماد و فرزاد و بهروز در حال ادرس دادن به او بودند. به سرعت قدم هايم افزودم و بدون اينکه انها متوجه من باشند وارد مجمتع شدم و به سرعت از پله ها بالا دويدم. جلوي در واحد که رسيدم از پنجره نگاهي به بيرون انداختم و اقاي فرهنگ را ديدم که به علامت تشکر دستي براي انها تکان داد و رفت. از جلوي پنجره کنار رفتم و وارد خانه شدم.





ضربه اي به در اتاق اقاي فرهنگ( بزرگ) زدم و وارد شدم و گفتم: امري داشتين؟

- بيا بشين جانم..

مقابل او نشستم و منتظر شدم تا شروع به صحبت کند.


romangram.com | @romangram_com