#منشی_مدیر_پارت_54
- نه فقط وقتي تلفن کرد تو از قول من بهش بگو الناز موافقه.
- دوباره داري ديوونه بازي درمياري ها! اخه من چي بهش بگم؟
- وقتي تلفن کرد تو بگومن نيستم ولي گفت بهتون بگم که من موافقم. باشه رمينا؟
- چه کنم نميتونم دلت رو بشکنم.
- رمينا يه بار حرف ديگه نزني ها
- نه نترس نمي ذارم مرغ از قفس بپره خيالت راحت باشه.
- نه خير منظورم اين نبود؟ يعني ميگم يه طوري نگي که من خيلي مشتاق به نظر برسم.
- چه حرفا ميزنيها. وقتي توبهش جواب مثبت دادي يعني اينکه مشتاق ازدواج با اوني ديگه. غير از اينه؟
- نه ولي تو همونيرو بگوکه من گفتم
- چشم
در همين موقع صداي زنگ تلفن اتاقم بلند شد. به طرف اتاقم رفتم اما هنوز پايم را داخل اتاقم نگذاشته بودم که دختر در حاليکه به من تنه زد از اتاق بيرون دويد ودر همين حين اقاي فرهنگ را ديدم که به طرف شومينه دويد و چيزي را از ان به بيرون کشيد. با تعجب به او نگاه کردم و در همان موقع کيفم را ديدم که کف اتاق افتاده بود و هرچه داخل ان بود در اتاق پخش شده بود. با صداي اقاي فرهنگ که مي گفت: من واقعا متاسفم خانم رسام. به خودم امدم و در کمال ناباوري ديدم که ان شي نيمه سوخته در واقع همان کيف کليد من بوده. اقاي فرهنگ به طرفم امد و گفت: من نمي دانم چطوري از شما معذرت خواهي کنم و در را بست. باور کردن اين صحنه برايم مشکل بود چطور اين دختر احمق توانسته بود با من چنين معامله اي کند؟ او در کمال بي رحمي اخرين يادگاري پدرم را سوزانده بود و از بين برده بود. به اقاي فرهنگ که در حين جمع کردن وسايلم حرف ميزد نگاه کردم ولي حتي يک کلمه از حرفهايش را نمي شنيدم فقط ميديدم که لبهايش تکان ميخورد . ديگر نمي توانستم حتي يک لحظه هم انجا بمانم. کيفم را از دست اقاي فرهنگ کشيدم و از اتاق بيرون دويدم و از شرکت خارج شدم. با خودم جدال ميکردم تا بغضي که گلويم را مي فشرد به اشک مبدل نشود. سعي ميکردم فکرم را مشغول کنم تا کمي اعصاب به هم ريخته ام ارام شود. ولي نميشد. با کشيده شدن کيفم به خودم امدم و به عقب برگشتم. اقاي فرهنگ را ديدم که گفت: خانم رسام اجازه بديد من برسونمتون.
- ميخوام تنها باشم.
- به حرف من گوش بديد خانم. شما الان در وضعي نيستيد که خودتون به تنهايي بريد. اجازه بديد کمکتون کنم.
حالم خيلي بد بود. به ناچار قبول کردم و منتظر ماندم. چند دقيقه بعد ماشين او مقابلم ترمز کد در حاليکه در جلو را برايم باز ميکرد گفت: خواهش ميکنم . سوار شدم و در را بستم و سرم را پايين انداختم.
-مي دونم خيلي سخته ولي ماجراي امروز رو فراموش کنيد. من واقعا نميدونم چطور از شما مغذرت خواهي کنم. باور کنيد من اونقدر شرمنده هستم که براتون قابل تصور نيست. بگيد چطوري من ميتونم اين بي حرمتي را جبران کنم؟ خانم رسام اين سکوت شما منو بيشتر غذاب ميده . خواهش ميکنم يه حرفي بزنيد.
- شما کاري نکرديد که بخوايد عذرخواهي کنيد و شرمنده باشيد.
romangram.com | @romangram_com