#منشی_مدیر_پارت_49


- عادت ندارم از خودم زيادي تعريف کنم و برخاستم و گفتم: مي تونم برم؟

پرونده ها را به دستم دادوگفت: خواهش ميکنم.

پرونده را سر جايش گذاشتم و به اتاق الناز رفتم ودر جواب الناز که ميپرسيد کجا رفتي؟ گفتم: کامپيوتر خراب شده بود درستش کردم.

- آفرين پس خانم مهندس کامپيوتر بودن و ما خبر نداشيتم.

- تو از چي خبر داري؟ خب از منصور چه خبر؟

- هيچي

- ميدوني ديروز منصوررو ديدم

الناز درحاليکه باور نکرده بود با مسخرگي گفت:پسندت کرد؟

- اره قراره امشب بياد خواستگاري

- به سلامتي

- سلامت باشي راستي برات يه نامه اومده

- براي من؟

- نه براي خودت و دستم را داخل جيب مانتوم کردم و گفتم: مژدگوني بده تا بدم

- حالا تو بده اگر خبر خوبي بود مژدگوني تومحفوظه

- صبرکن مثل اينکه روي ميز جا گذاشتمش الان ميام واز اتاق خارج شدم .روي ميزکارم را نگاه کردم ولي اثري از اثار کاغذ نبود. داخل کيف را هم نگاه کردم ولي انجاهم نبود. حتي داخل پرونده ها را هم نگاهي انداختم ولي کاغذ را پيدا نکردم. ناگهان به ياد اوردم کاغذ در دستم بودکه به اتاق اقاي فرهنگ رفتم. چند ضربه به در اتاق زدم و وارد شدم و به اقاي فرهنگ که روبروي پنجره ايستاده بود گفتم: ببخشيد من يه کاغذ اينجا جا گذاشتم مي تونم برش دارم؟


romangram.com | @romangram_com