#منشی_مدیر_پارت_48
- يادت مياد اخرين بار کجا گذاشتيش؟
- فکر کنم توي راه گم شد چون از شرکت که خارج شدم دستم بود...ا.... خوب شد يادم اومد الناز چند لحظه صبر کن الان ميام.
به اتاقم برگشتم و از داخل کيفم کاغذ منصور را برداشتم و خواستم برگردم که اقاي فرهنگ صدايم زد: پرونده مجتمع ستاره رو بياريد.
- با تعجب گفتم: پرونده رو؟
- کامپيوتر خراب شده.
بدون اينکه حرفي بزنم پرونده را بردم و روي ميز مقابلش قرار دادم که گفت: صورت حسابهارو جمع بزنيد.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: تموم صورت حساب هارو؟
در حاليکه لبخند ميزد گفت: نه همه ي صورت حساب هارو.
روي صندلي نشستم و پرونده را ورق زدم. با حسابي سرانگشتي فهميدم بايد يک ساعتي جمع بزنم . در حاليکه سرم را تکان مي دادم، در دلم گفتم: لعنتي حالا موقع خراب شدن بود. و به اقاي فرهنگ که نگاهم ميکرد گفتم: لطفا ماشين حساب رو بديد.
در حاليکه ماشين حساب روبه طرفم ميگرفت گفت: من فکر ميکردم که داريد ذهني حساب ميکنيد.
- حتما شما جمع هاي هفت هشت رقمي رو ميتونيد ذهني حساب کنيد.
- نه من فعلا تا سه رقمي رو ميتونم ذهني حساب کنم.
بدون ا ينکه جوابش را بدهم شروع به جمع زدن کردم.
بدون وقفه دو صفحه اي را جمع زدم و جمع انها را روي کاغذي يادداشت کردم. چشمهايم ميسوخت انها را روي هم گذاشتم تا کمي از سوزش انها کاسته شود که با صداي اقاي فرهنگ که ميگفت" اگر خسته شديد شما بخونيد تا من بزنم" چشمهايم را از هم گشودم و گفتم: ميتونم يه نگاهي به کامپيوتر بندازم؟ سرش را تکاني داد و از روي صندلي برخاست و گفت: بفرماييد.
بلند شدم و در دلم دعا کردم که بتوانم ايراد کامپيوتر را برطرف کنم و گرنه حسابي پيش اقاي فرهنگ خيط ميشدم، به اقاي فرهنگ که سرجاي من نشسته بود و مشغول جمع زدن ارقام بود نگاهي انداختم و شروع به کار کردم.پس از چند دقيقه توانستم مشکل را برطرف کنم از ته دل لبخند زدم و خدارا شکر کردم و گفتم: خب درست شد.
اقاي فرهنگ با تعجب نگاهم کرد و گفت: افرين پس شما که گفتيد فقط در حد يه منشي با کامپيوتر اشنايي داريد؟
romangram.com | @romangram_com