#منشی_مدیر_پارت_47




به دنبال کليد هايم تمام خانه را گشتم ولي اثري از انها نبود. از خانه خارج شدم. در تمام طول مسير خانه تاشرکت با خودم فکر کردم که کليد هايم را کجا گذاشته ام ولي به نتيجه اي نرسيدم. بعد از اينکه کارهاي روزانه شرکت را انجام دادم دوباره به ياد کليد هايم افتادم و به اميد يافتن انها به بازرسي اتاق پرداختم که ناگهان صداي اقاي فرهنگ را شنيدم: دنبال چيزي مي گرديد؟

به عقب برگشتم و گفتم: سلام.

- سلام چيزي گم کرديد؟

- گم نکردم.. کليدم گم شده.

- پس حتما حواس کليدهاتون پرت بوده که شما رو گم کردند. بايد صبر کنيد تا اونا شمارو پيدا کنند.

نگاهش کردم گويا از اينکه مرا دست مي انداخت ل*ذ*ت ميبرد. براي اينکه به او بفهمانم از ديدنش خوشحال نيستم گفتم: اقاي فرهنگ امروز تشريف نميارند؟

- نخير.. امروز بنده مصدع اوقات ميشم اشکالي نداره؟

در حاليکه که از اتاق خارج ميشدم با اکراه گفتم: نه و به اتاق الناز رفتم، ضربه اي به در زدم و وارد شدم: سلام

- سلام چطوري؟

- اي ... بدک نيستم

- عين هميشه شارژ نيستي... به خاطر اقاي فرهنگه؟

- به خاطر اينم هست ولي کليدام گم شده.

- اوه... اينکه ديگه غصه نداره پيدا ميشه. نشدم نشد يکي ديگه بساز.

- کليداش مهم نيست..کيفش يادگاري بود.


romangram.com | @romangram_com