#منشی_مدیر_پارت_46
- واقعا ممنو و کاغذ را به دستم داد وگفت: اجازه بديد تا منزل برسونمتون.
سرم را بلند کردم تا از او تشکر کنم که اقاي فرهنگ را ديدم که در حاليکه مقابل اقاي رستمي ايستاده بو به حرفهاي او گوش ميدهد مرا نگاه ميکندد. کاغذ را داخل کيفش گذاشتم و از او خداحافظي کردم وبه سمت ايستگاه اتوب*و*س رفتم. از اتوب*و*س خبري نبود نگاهي به ساعتم انداختم و زيرلب غريدم: لعنت به اين شانس الان ديگه مامان دلواپس ميشه. و با خود انديشيدم: خوبه با سواري برم شايد چند ايستگاه بالا تر به اتوب*و*س برسم. با اين فکر راه افتادم هنوز يک دقيقه نگذشته بود که ماشيني جلوي پايم ترمز کرد. بدون اينکه به راننده نظري بندازم مسيرم را گفتم( اين جاش ديگه يه خورده چرت بود) ماشين با سرعت به راه افتاد. در ايستگاه اول و دوم اثري از اتوب*و*س نبود ناچار بودم با همين ماشين مسير ديگري را طي کنم اما تا امدم دهان باز کنم صداي راننده را شنيدم که گفت: نخير خبري از اتوب*و*س نيست.
با تعجب به او نگاه کردم باور نميکردم اقاي فرهنگ باشه..( حالا باورت شه) در حاليکه از اينه نگاهم ميکرد گفت:
- گاهي اوقات مسافرم سوار ميکنم.
- ولي من ايستگاه بعدي پياده ميشم چه اتوب*و*س باشه چه نباشه.
- ولي من فکر کنم با ماشين زودتر برسيد.
- ولي من عجله ا ي ندارم که زودتر برسم
- پس براي چي اينقدر به ساعتتون نگاه ميکنيد و نگران به نظر ميرسيد؟
- ممنون اقاي فرهنگ همين جا پياده ميشم.
- من ميگم تا ايستگاه بعدي هم بريم چه اتوب*و*س بود چه نبود پياده شيد.
در حاليکه به خودم لعنت ميفرستادم که چرا بدون اين که به راننده نگاه کنم سوار ماشين شدم، موافقت کردم.
خوشبختانه در ايستگاه بعدي اتوب*و*س بود و مسافران در حال پياده شدن بودند. اقاي فرهنگ ماشين را متوقف کرد و گفت: شانس اورديد.
- لبخند تلخي زدم و گفتم: شانس؟ خدا بد شانس تر از من نيافريده. و در را باز کردم و گفتم: خيلي لطف کرديد اقا فرهنگ خدا نگهدار.
- خدانگهدار
با عجله به طرف اتوب*و*س رفتم و يک صندلي خالي پيداکردم و روي آن نشستم. و گفتم: بله مثل اينکه دوباره شانس داره به من رو ميکنه. اتوب*و*س به سرعت پنج ايستگاه باقي مانده را طي کرد و وقتي به خانه رسيدم فقط پنج دقيقه دير کرده بودم. دعا کردم کسي در راه پله نباشد و هنگاميکه مقابل واحد خودمان رسيدم خدا را بخاطر استجابت دعايم تشکر کردم.
romangram.com | @romangram_com