#منشی_مدیر_پارت_45


- ديگه برنميگردي؟

- به احتمال قوي نه ، با اجازه و رفت.

نيم ساعتي به چهار مانده بود که اقاي انتظامي هم از شرکت خارج شد . يکربع ديگر هم سپري شد ولي از اقاي فرهنگ خبري نشد.ارام ارام کارهايم را انجام دادم تا ساعت چهار شد . نميخواستم به اتاق او بروم و از او خداحافظي کنم. از طرفي هم اگر ديرتر ميرفتم مامان دلواپس ميشد.صبر کردن بي فايده بود بنابراين کيفم را برداشتم و به سمت اتاق او رفتم. اقاي فرهنگ در استانه ي در نمايان شد و با ديدنم گفت: کاري داشتين؟

- ساعت چهاره.. ميخواستم برم.

- بفرماييد منم ميخواستم برم. اقاي رستمي کجاست؟

- رفت پايين و مکثي کرد و گفتم: خداحافظ.

درحاليکه لبخندي گوشه ي لبانش بود گفت: خدا نگهدار شما باشه خانوم.

از پله ها پايين رفتم و جلوي در خروجي اقاي رستمي را ديدم و گفتم: اقاي فرهنگ با شما کار دارند. خدا نگهدار و از شرکت خارج شدم.اما هنوز چند قدمي بيشتر نرفته بودم که صداي مردي را از پشت سرم شنيدم : ببخشيد خانم.

به طرف صدا برگشتم و مرد جواني را ديدم: بله

- سلام حالتون چطوره؟

- ممنون شما؟

- من با خانم گلچين کار دارم هنوز شرکت هستند؟

- خير دوساعت پيش از اين جا رفتند

- خب پس شما ميتونيد به من کمکي بکنيد؟ من يکي از اقوام ايشون هستم و درحاليکه يک قدم به طرفم برميداشت گفت: از اينکه مزاحمتون شدم معذرت ميخوام ولي طور ديگه اي نميتونستم با ايشون ارتباط برقرار کنم. تا حالا چندين بار با شرکت تماس گرفتم ولي خود شما گفتيد که تشريف ندارند به هر حال اگر لطف کنيد و اين کاغذ رو به ايشون برسونيد من خيلي از شما ممنون ميشم. و در همين لحظه کاغذي از جيبش بيرون کشيد و درحاليکه ان را مقابلم ميگرفت گفت: ميتونيد کاري براي من بکنيد؟

- باشه من بهشون ميرسونم.


romangram.com | @romangram_com