#منشی_مدیر_پارت_40

- بايد فکر کنم.

با حرص گوشي را روي تلفن کوبيدم و زير لب گفتم: لعنتي عجب روزيه امروز. دوباره گوشي را برداشتم و همه ي قرار ها به جز قرار اقاي محمدي را کنسل کردم. به ساعت نگاهي کردم ، نه و ده دقيقه بود سابقه نداشت اقاي محمدي دير سر قرار حاضر شود.

- اي خدا يعني ميشه امروز اين اقاي محمدي نياد. واي اگه بشه چي ميشه.. حال اين اقاي فرهنگ گرفته ميشه.عجب ادم مسخره اي بودها! کاشکي اون جمله اخري رو نگفته بودم به اقاي محمدي تلفن زده بودم بهتر از اين بود که به اين بي جنبه التماس کنم پاشه بياد شرکت. چقدر خوبه بياد شرکت و بعد اقاي محمدي نياد اين طوري يه کم از بادسرش خالي ميشه.

وقتي ساعت ده شد ديگه مطمئن شدم که اقاي محمدي امروز نمياد.از سر شادي لبخندي زدم و تصميم گرفتم به اتاق الناز بروم.الناز مشغول رسيدگي به کارهايش بود با ورودم سرش را بلند کرد و لبخندي زد.

- لبخند زيبايي بود عزيزم.

الناز دهان باز کرد تا چيزي بگويد ولي گويي پشيمان شده باشد با مکثي گفت: بشين

نسستم و گفتم: کارت کي تموم ميشه؟

- شايد سه چهار ساعت ديگه.

- اوه الناز تو مثل اينکه يه چيزيت ميشه.. بابا امروز که کارفرماي محترم تشريف نداره ببينه تو چقدر زحمت ميکشي يادت افتاده کار کني بعد روزي که اقاي فرهنگ هست تو مثل ادماي بيکار از اين اتاق به اون اتاق ميري ببين کي بود من بهت گفتم؟ دختر جان من به سلامت عقل تو مشکوکم.

الناز درحالي که خطکش تي را برميداشت گفت: تو امروز کار نداري؟

- نه ولي از کار زياد تو تعجب ميکنم.

ارام گفت: منم از تو تعجب ميکنم اينقدر حرف بيخود نزن برو بيرون سراغ کارات حالا اين چند بار.

- ميشه گفت سه بار و اما در مورد تعجب.... ديگه تعجب کردن دست خود ادمه.. دارم بهت ميگم تعجب زيادي خوب نيست ها يه بار پس مي افتي.. حال خود داني.

- خب نصيحتت تموم شد؟

- نصيحت که نبود وظيفه شرعييم بهم اجازه نميده بي تفاوت از کنارت رد شم.

- حالا که ديگه انجام وظيفه شد، ميتونيد تشريف ببريد

romangram.com | @romangram_com