#منشی_مدیر_پارت_30

عجب روزي بود اون از جريان راه پله و اينم از مامان و خودم را روي تخت انداختم.

با شنيدن نامم ازخواب بيدار شدم. مامان عصباني مقابل تختم ايستاده بود: خيلي لجباز شدي رمينا

- لجباز نيستم فقط دلم نميخواد تنهايي غذا بخورم..

- زود پاشو بيا شامت روبخور و از اتاقم خارج شد.

براي خودم مقداري برنج کشيدم و به مامان که پي در پي با قاشق و چنگال ظرف سالاد مقابلش را زيرو رو ميکردخيره شدم. مقداري سس روي سالادش ريختم و گفتم: حالا قاطي کنيد.

مامان چنان نگاهي به من کرد که بي سروصدا مشغول خوردن شدم و تا اخر شام جرات يک کلمه حرف زدن پيدا نکردم. مامان که گويي منتظر بود من غذايم تمام شود به محض شنيدن جمله" دستتون درد نکنه" ميز شام را ترک کرد.

به وضع اشپزخانه سروساماني دادم و به هال رفتم.مامان مقابل تلوزيون نشسته بود و ظاهرا به فيلمي که پخش ميشد نگاه ميکرد. ولي مطمئن بودم که حواسش جاي ديگري است. کنارش نشستم و گفتم: ماماني نميخواي بگي چي شده؟

- چيزي نشده.. و خواست برخيزد که دستش را گرفتم و گفتم: مامان به من بگو هميشه باي يکي باشه که به حرف ادم گوش بده.

- فرامرزم هر وقت ميخواست حرفي از زير زبونم بيرون بکشه همين حرف رو ميزد

- ولي من مطمئنم بابا ميخواسته شما با حرف زدن خودتون رو سبک کنيد.

- اخه من چي بگم؟

- همه چيز رو.. من بچه نيستم که شما حرفاتون رو سانسور ميکنيد الان شما فقط منو داريد و منم به جز شما کسي رو ندارم و قرار نيست مشکلاتمون رو از هم پنهان کنيم ولي اگر شما همچين تصميمي داشته باشيد منم شما روالگوي خودم قرار ميدم.

مامان نفس عميقي کشيد وگفت: امروز يکي اومده بود ديدنم

پس درست حدس زده بودم براي اينکه کارش را راحت کنم گفتم: خوب..اون اقاهه کي بود؟

مامان با تعجب گفت:تو ديديش؟

- نه افتخار ديدنشون رو نداشتم فقط بوش رو حس کردم.

romangram.com | @romangram_com