#منشی_مدیر_پارت_29
- رمينا زبون نريز
- چشم شما جون بخواه.. و يه جرعه از چاي نوشيدم..مامان دستپاچه به نظر مي رسيد و دائم ناخن شست اش را زير بقيه ناخن هايش ميبرد و با اين صداي دلخراشي ايجاد ميکرد. مامان هر وقت هيجان زد و مضطرب بود اين کار را ميکرد. مطمئنا اگر پدر اينجا بود ميگفت: عزيزم.. خانومم دلم داره ريش ميشه اين کارو نکن. مامان هم چند دقيقه اين عمل را ترک ميکرد ودوباره تکرار ميکرد.
- مامان چيزي شده؟
- نه سرم دردميکنه ميرم يه کمي استراحت کنم.
- راحت باشيد
مامان در حاليکه برميخاست گفت: اگر براي شام بيدار نشدم منتظر نمون تو شامتو بخور.
-شما دو ساعت استراحت ميکنيد و بعد باهم شام ميخوريم.
- شنيدي چي گفتم:
- بله شنيدم ولي من تنهايي شام نمي خورم
- پس گرسنه ميموني
- باشه اشکالي نداره
- رمينا سربه سر من نذار باشه؟
- چشم چشم بفرماييد.
با رفتن مامان به فکر فرورفتم يعني چه چيز باعث شده بود که مامان اين طوري بشود؟ يعني باز به ياد بابا و روزبه افتاده بود؟ يعني دوباره براي خانه و زندگي گذشته اش دلتنگ شده بود. اي کاش مامان گذشته و هرچيزي که به ان مربوط ميشد را فراموش ميکرد.
خدايا من چه کارکنم؟ مگر چقدر ظرفيت دارم؟ ديگه تکميل تکميل ام به خدا..و برخاستم و به اتاقم رفتم.
romangram.com | @romangram_com