#منشی_مدیر_پارت_28
- چون ميدونستم همچين راه حلي به عقل ناقص تو نمي رسه گفتم.
عماد در حالي که سعي ميکردد نخندد گفت: هرکي به ما کم محلي و توهين کنه حق نداره توي اين مجمتع زندگي کنه. پس بهتره هر وقت از کنار ما رد ميشي اول عرض ادب کني . چون ما از دخترايي که سلام کردن رو ياد نگرفتند زياد خوشمون نمياد.
- به جهنم که خوشتون نمياد . در ضمن اين حرف تو گوشتون فرو کنيد که من مثل بقيه دختراي اين مجتمع ترسو نيستم که به حرف شما سه تا بي خاصيت اهميت بدم. حالا تا بيشتر از اين ضايع نشديد از جلوي چشمام گم شيد.
عماددرحاليکه بلند ميشد گفت:همه ي اين حرفا يادت ميمونه.
- برام اهميت نداره.
بهروز هم بلافاصله بلند شد و گفت: حسابتو ميرسم حالا ببين.
- ولي من اصلا تورو به حساب نميارم و به فرزاد نگاهي کرد و گفتم: تشريف نمي بريد؟
- يه بلايي سرت ميارم که روزي صد بار بگي فرزاد غلط کردم.
- به همين خيال باش.
در حاليکه سرش را به علامت تهديد تکان ميداد همراه ان دو از پله ها پايين رفت. به سرعت پله ها را بالا رفتم و وارد خانه شدم با صداي بلند سلام کردم.
مامان از اشپزخانه بيرون امد و گفت: دير کردي؟
- نميدوني مامان چه ترافيکي بود و به اتاقم رفتم. پس از چند لحظه در حاليکه موهايم را برس ميکشيدم به هال رفتم و با ديدن چاي گفتم: به به عجب چاي خوشرنگيه... مامان داري پيشرفت ميکني ها!
- نوش جان
به مامان نگاهي انداختم و لبخدزدم.
- چيه اين لبخند براي چي بود؟
- وا! همين طوري لبخندزدم نمي دونستم اشکال داره.. ديگه اينکه اخم نداره عزيزم.
romangram.com | @romangram_com