#منشی_مدیر_پارت_27


- چشم حتما.. و از داخل کيفم بسته ي ادامسي بيرون اوردم و گفتم: پس فعلا اين خدمتتون باشه تا فردا شيريني هم بيارم.

- پس لطفا خشک بگير من با شيريني تر ميونه خوبي ندارم.

- باشه چون سرحالم واست خشکش ميکنم.

الناز درحاليکه ميخنديد از جا برخاست و گفت: تو ديوونه اي!

- نه به اندازه ي تو.

- در هر صورت فردا با منصور صحبت نمي کنم پس يه کاري نکن که غرورش جريحه دار بشه. فهميدي؟

- اره ديگه مطمئن شدم که تو يه الاغ به تمام معنايي از جلوي چشام دور شو که نميخوام ببينمت.





وارد ساختمان شدم و به طرف راه پله حرکت کردم. پاگرد دوم را طي کرده بودم که عماد و بهروز و فرزاد را ديدم که به رديف روي پله کنار هم نشسته و به من خيره شده بودند. به اميد اين که يکي از انها از جايش برخيزد دو پله ديگر بالا رفتم و درحاليکه سعي ميکردم خونسردباشم گفتم: لطف کنيد بريد کنار.

بدون اينکه به خودشان تکاني بدهند شروع کردندبه خنديدن. پس از چند لحظه عمادگفت: ميدوني چيه؟ ما تصميم گرفتيم تورو ادب کنيم.

با عصبانيت گفتم: هر چي باشه از شماها بي ادب تر نيستم حالا پاشيد که اصلا حوصله تون رو ندارم.

بهروز گفت: فکر ميکني ما حوصله توروداريم؟ از خود راضي..

- پس اگه اين طوريه يه جوري برنامه ريزي کنيد که منو تو راه پله ها نبينيد.

- فرزاد گفت: خوب شد گفتي وگر نه همچين فکري به ذهنمون خطور نميکرد.


romangram.com | @romangram_com