#منشی_مدیر_پارت_16
درحاليکه در اتاقش را مي بست گفت: نگران نباش.
کارهايم را رديف کردم و به اتاق الناز رفتم. نگاهي به به الناز که هنوز عينک به چشم داشت انداختم و گفتم: بابا به خدا همه فهميدن که تو عينک خريدي بردار بذار چشمات جايي رو ببيند.
- رمينا من امروز خيلي کار دارم اگر ممکنه....
- خب بگو من کمکت مي کنم.
- نه لازم نيست خودم انجام ميدم.
- اخه تو با اين عينک جايي رو نمي بيني که خودت بخواي انجام بدي.
- تو چرا امروز به اين عينک من گير دادي؟
- آخه چيز ديگه اي براي گير دادن پيدا نکردم. حالا تو چرا از اول صبح اينو از چشمت برنداشتي؟
- مي خوام عادت کنم.
- عادتم کردي؟
- تا حدودي
-آهان ! فقط حيف که اينجا آفتاب نيست وگرنه موفق تر مي شدي . الناز سرش را پايين انداخت و به کارش مشغول شد. به شدت کنجکاو شده بودم که چرا اين عينک لعنتي را از چشمم بر نمي دارد بايد مي فهميدم بنابراين خونسرد گفتم: چه کمکي از دست من برمياد؟
- اينکه بري و بذاري من به کارم برسم.
- چشم اطاعت امر، و بدون اينکه به الناز فرصت هيچ واکنشي بدهم سريع عينکش را از چشمانش برداشتم.
الناز که انتظار چنين حرکتي را نداشت بهت زده به من خيره شد. متاسفانه حدسم درست از آب دراومده بود. براي اينکه الناز شرمنده نشود دوباره شروع به مسخره بازي کردم.
- اااا دختر تو چرا دو تا عينک روي هم زدي؟ همين زيري که قشنگ تر از اين عينکه.. يادته بچه که بوديم يه کارتوني پخش ميشد اسمش.... بچه هاي مدرسه ي الپ بود يا يه همچين چيزي، اون معلمه آقاي پروني رو يادته؟ عينکش درست مثل تو بود.
romangram.com | @romangram_com