#منشی_مدیر_پارت_15
- همينه ديگه ؟ ب*غ*ل تو ايينه بوده عکس خودت افتاده توي ايينه فکر کردي ب*غ*ل دستيته براي همين يک کلمه بيشتر از اون ننوشتي.
درحاليکه که ميخنديد، گفت: خيلي مسخره اي..
-ببين من حافظه ي خوبي دارم ها! اين حرفا توي ذهنم مي مونه و بعد هي از درصدي که قراره از جايزه ام بهت بدم کم ميکنم. خلاصه يه وقت خبر دار ميشي که نه تنها اون ده درصد از دستت رفته يه چند درصدي هم بدهکار شدي. خلاصه گفته باشم که بعدا کدورتي پيش نياد.
- پاشو برو از کار و زندگي انداختيم.
- من از کار و زندگي انداختمت؟ تو قبل از اينکه من بيام اتاقت داشتي خيابون رو نگاه ميکردي، اصلا وقتي برگشتي من ديدم چشات قرمزه شدن حالا از کي به خيابون زل زده بودي خدا عالمه که اين طوري پدر چشات در اومده بود.
- بسه رمينا از بس خنديدم دلم درد گرفت.
- اي بابا تو چرا هرچي عيب و ايراد داري گردن من ميندازي؟ تا يه مرض لا علاج نگرفته پاشم برم و گرنه هزينه دوا و درمونش مي افته گردن من.. والناز رادر حاليکه ميخنديد ترک کردم.
تازه روي صندلي ام جابه جا شده بودم که الناز در حاليکه عينک آفتابي به چشم داشت، وارد شد و بدون اينکه به اطراف نگاه کند يکراست به طرف اتاقش رفت.
- سلام الناز خانوم... يعني منو نديدي؟
الناز درحاليکه برميگشت گفت: ا تو اومدي؟ نديدمت.
- اخه جلوي چشمات تاريکه واسه همين منو نديدي.
- قشنگه نه؟
- اوه خيلي پس بگو..... اين دو روز رو مرخصي گرفته بودي که بري عينک بخري اره؟
- افرين ... فعلا با اجازه خيلي کار دارم.
-خواهش ميکنم، فقط مواظب جلوي پات باش.
romangram.com | @romangram_com