#منشی_مدیر_پارت_152

-بله پس با اين حساب خيلي خوب مونديد چون عمر بعضي از درختايي که من اينجا مي بينم به سي سال ام مي رسن

-تو مي توني در حين راه رفتن نيش خودت رو بزني پس چرا وايسادي؟

-مي خوام اين اطراف رو ببينم.

-پس عمو تنها نيومده درست مي گم؟

-بله ولي اين ربطي به اين که من مي خوام اين اطراف رو ببينم نداره

-بذار ربطش رو من تشخيص بدم

-هر طور ميل شماست

-بهتره به تينا و حرفا و حرکاتش توجه نکني برات امکان داره؟

-البته ولي تحملش ام نمي تونم بکنم

-چرا به نظر با اراده تر از اين حرفا مي اي

-شما بريد من خودم مي ام

-بدون اينکه هيچ واکنشي از خودش نشان بدهد در سکوت نگاهم کرد در حاليکه سعي مي کردم نخندم گفتم:باور کنيد به خاطر تينا نيست

باز هم چيزي نگفت

-با کلافگي گفتم:يعني....چطور بگم مامان هنوز مقررات رو....

اجازه نداد جمله ام را تکميل کنم و گفت:بهتره به مامانت بگي من و تو اکثرا روزا از صبح تا عصر پيش هم هستيم.اگر قرار بود اتفاقي بيافته تا حالا افتاده بود و بلافاصله رفت.

به معناي جمله اش فکر کردم درست مي گفت.مگر او جز خوبي در حق من چه کرده بود.کار و مهم تر از ان پاکي و شرافتم را از او داشتم.ناگهان به دنبالش دويدم تا به او رسيدم و در حاليکه هر دو ساکت بوديم به ديگران پيوستيم.من در کنار مامان نشستم و او در ميان عمو و عمو زاده اش جاي گرفت.تينا که از حضور او فوق العاده خوشحال بود برايش شيرين زباني مي کرد.سعي کردم به تينا توجه نکنم و در عوض به صحبت هاي مامان و بهناز و مهتاب گوش سپردم گهگاه صداي خنده شاد تينا را مي شنيدم از وقتي که فربد امده بود خوش اخلاق شده و گره ابروانش را برداشته بود و به جاي ان يا مدام لبخند دندان نما مي زد يا قهقهه سر مي داد.دلش مي خواست به من بفهماند مي تواند با همه کس گرم بگيرد و دوست باشد جز من.اخر چه خصومتي با من داشت چطور مي توانست بي دليل از من متنفر باشد از ناداني تينا خنده ام گرفت سرم را بلند کردم و تينا را ديدم که به چهره ام چشم دوخته بود با حرص نگاهش را از صورتم گرفت.زير لب گفتم:نه خير مثل اينکه حسابي قاطي داره

romangram.com | @romangram_com