#منشی_مدیر_پارت_150
-دلت براي منه کر بايد بسوزه حالا که من کر شدم خوبه به جاي اينکه خودت جريان اختلاف عمو با مامانت رو بگي دفتر خاطرات عموت رو قرض بگيري تا خودم بخونمش مي دوني داستان زندگي ادما فيلتر شدن جذابه و خوندنيه و گرنه وقتي سانسورش کنن که ديگه چيزي ازش نمي مونه که اموزنده و عبرت انگيز باشه درست نمي گم؟
-نه در ضمن اصلا کي خواسته براي شما اين جريان رو تعريف کنه که حالا به جاش دفتر خاطرات بده
-تو ديگه!بالاخره تو بايد کوله بار گ*ن*ا*هات رو که با کر کردن گوش من واقعا سنگين شده يه جوري سبک کني.وگرنه بند کوله ات پاره ميشه عين پرده گوش من حالا تا اومده توي اون ها گير و واگير نخ و سوزن پيدا کني و بند رو بدوزي فرستادنت جهنم...به هر حال من به خاطر خودت مي گم اگر تو دفتر رو بدي به من من مي بخشمت بعدشم ادرس يه يراجي خوب بهت مي دم که اگر دوباره ه*و*س پاره کردن پرده گوشي کردي و کوله بارت سنگين شد و بند کند همچين بند رو اساسي بدوزه که ديگه با اين بارا پاره نشه به نظر من معامله خوبيه عاقلانه فکر کن که بعدا پشيمون نشي....خب ديگه رسيديم اون در سبز رنگ رومي بيني همون باغ ماست تو اول برو منم يک ربع بيست دقيقه ديگه ميام
در حاليکه پياده مي شدم گفتم:ممنون اقاي فرهنگ خيلي زحمت کشيديد مثل اينکه من هميشه بايد مزاحم شما باشم اميدوارم بتونم محبتاي شما رو جبران کنم.
-چي نمي شنوم چي مي گي يه کم بلند تر حرف بزن مهمون اقاي فرهنگ چي کار کرد؟
در حاليکه مي خنديدم سرم را تکان دادم و گفتم»هيچي
-مي گي گيجي؟يعني چي؟
با خنده دستم را به علامت خداحافظي برايش تکان دادم و به طرف باغ به راه افتادم هنوز چند قدمي با در فاصله داشتم که ماشيني کنارم ترمز کرد و متعاقب ان صداي اقاي فرهنگ را شنيدم:تعطيلات خوش مي گذره؟
لبخندي زدم و سرم را به علامت سلام تکان دادم.اقاي فرهنگ ماشين را پارک کرد و پياده شد و به طرف من امد و گفت:حال و احوال شما چطوره؟
-ممنون حال شما خوبه
-مگر ممکنه ادم همچين جايي بياد و حالش خوب نباشه تازه چي مصاحبي مثل شما داشته باشه
-ممنون
چند لحظه بعد همسر و دختر اقاي فرهنگ هم پياده شدند و همسر اقاي فرهنگ به طرف ما امد قبل از اينکه به ما برسد اقاي فرهنگ گفت:مهتاب جان با رمينا اشنا شو منشي جديد و زبر و زرنگ شرکته و در حالي که دوباره به من نگاه مي کرد گفت:اينم مهتاب همسرم دو قدم به طرف او رفتم و گفتم:سلام از اشنايي با شما خوشحال شدم.
دستم را فشرد و گفت:منم همين طور عزيزم
با صداي اقاي فرهنگ که مي گفت بهتره بريم دست از ارزيابي يکديگر برداشتيم و به دنبال تينا که اصلا به حضور او توجه نکرده بودم وارد باغ شديم.پس از اينکه تعارفات متداول را با بهناز به جا اوردم کنار مامان قرار گرفتم.از ظاهر مامان نمي توانستم بفهمم که از دستم ناراحت است يا نه چون مامان به حفظ ظاهر اعتقاد ويژه اي داشت.پس از چند لحظه مامان خودش با من شروع به صحبت کرد و در حاليکه لبخند زيبايي روي لبانش نقش بسته بود پرسيد:رمينا جون گردش خوش گذشت؟
-بله مامان جاي شما خالي بود
romangram.com | @romangram_com