#منشی_مدیر_پارت_147


- فعلا حرکت کنيد توي راه براتون ميگم.

بي ميل ماشين را روشن کرد به نظر ناراحت ميامد تقريبا ده متر جلوتر ماشين را متوقف کرد و گفت: اتفاقي افتاده.

نه چطور مگه ؟

- نگفتي رزا کجاست؟ پس چرا نيومد؟

- رمينا بهتره براي من يکي نقش بازي نکني قيافه ات داره دادميزنه که از چيزي ناراحتي نکنه بخاطر من با رزا حرفت شده.

سرم را پايين انداختم : نه

دستش را زير چانه ام گذاشت و سرم را بالا اورد و گفت: حرف بزن

م*س*تاصل گفتم: ديروز خانهم فرهنگ ما رو به باغشون دعوت کرد که البته مامان قبول کرد . من به مامان پيشنهاد دادم صبح همراه شما باشيم و عصر بريم فرحزاد ولي مامان دوباره ساز مخالفت کوک کرد منم تصميم گرفتم براي اولين بار از خودم جديت نشون بدم حالا هم بهتره بريم وبه عمو نگاه کردم.

-رمينا از اين که به فکر مني خوشحالم ولي تو با اين کارت تنها باعث ميشي رزا از دست من ناراحت تر بشه.مي فهمي چي مي گم عزيزم....بهتره امسال هم براي سيزده بدر تنها باشم توام برو خونه پيش رزا تو که مي دوني اون خيلي لجباز و حساسه تازه چه معلوم شايد با اين عکس العمل ما دست از اين کينه بچه گانه برداره

به عمو که با لبخند محزوني نگاهم مي کرد گفتم:شما خيلي خوش خياليد عمو جون.

-توام خيلي بدبين و نا اميدي

سري تکان دادم و گفتم:باشه عمو جون هر چي شما بگيد به هر حال از اينکه ديدمتون خوشحال شدم و در ماشين را باز کردم که عمو دستم را گرفت و گفت:رمينا جان از دست من که ناراحت نيستي؟

دستش را فشردم و گفتم:نه عمو جون شما اونقدر خوبيد که هيچ کس نمي تونه از دست شما ناراحت بشه و با شرمندگي اضافه کردم البته اگر مامان رو استثنا بدونيم....خداتگهدار و بدون اينکه منتظر جوابش شدم از ماشين خارج شدم و به طرف خانه حرکت کردم اما جلوي مجتمع ناگهان پشيمان شدم و بلافاصله از انجا فاصله گرفتم و به طرف پارک رفتم و به اولين نيمکت که رسيدم روي ان نشستم با اين طرز برخورد عمو باز از رفتار مامان بيشتر شرمنده شدم واقعا که عمو صبر و حوصله اي شگفت انگيز داشت.با اين که به مامان خيلي علاقه داشتم و لي نمي تونستم رفتارهايش را تحمل کنم مثل دختر بچه هاي سيزده ساله رفتار مي کرد.دلم به حال عمو مي سوخت.چه خيال باطلي داشت که فکر مي کرد مامان با اين عکس العملها دست از بد قلقي بر مي دارد در همين فکر ها بودم که ماشين فربد از مقابلم عبور کرد مي خواستم سرم را پايين بياندازم تا به صورت اتفاقي متوجه من نشود اما با ديدن مامان در صندلي عقب نشسته بود با تعجب در جايم نيم خيز شدم حتما با اصرارهاي بهناز بالاخره راضي شده بود همراه انها برود در يک لحظه ارزو کردم اي کاش عمو هم مي توانست مثل بهناز مامان را رام کند از تحقق اين ارزو لبخندي بر لبانم نشست.از اينکه مامان تنها نمانده بود نفس راحتي کشيدم و به اسمان خيره شدم.

با سياهي رفتن چشمهايم بر اثر نور شديد خورشيد سرم را پايين انداختم پس از چند لحظه که پرده سياه از جلوي چشمانم گذشت به ساعتم نگاه کردم ساعت يازده بود.دلم نمي خواست به خانه بروم علا الخصوص که مامان هم نبود.هواي مطبوع پارک به ماندن تشويقم مي کرد و لي از بيکاري بي حوصله شده بودم که به ياد کتاب يار هميشگي ام افتادم.هميشه در کيفم يک جلد کتاب بود.با خوشحالي در کيفم را باز کردم و کتاب را بيرون کشيدم و شروع به خواندن کردم....نمي دانم چقدر خوانده بودم که از گرسنگي بي طاقت شدم کتاب را بستم و به ساعتم نگاه کردم با ديدن عقربه هاي ساعت که يک و نيم نشان مي دادند تعجب کردم و نگاهي به جلد کتاب انداختم چقدر اين کتاب جذاب و گيرا بود نا خوداگاه به نويسنده کتاب حسادت کردم نويسنده انقدر جالب سرگذشت اولين ملکه اي که در مصر به مقام فرعوني رسيده بود را به نگارش در اورده بود که خواننده نمي خواست تا پايان سرگذشت کتاب را ببندد در حاليکه هنوز به اولين فرعون مونث فکر مي کردم به خانه رفتم تا فکري به حال معده خالي ام کنم با باز کردن در يخچال و ديدن تخم مرغ لبخندي زدم هيچ وقت حوصله ي اشپزي را نداشتم و در ضمن الان به شدت گرسنه بودم و تخم مرغ حکم بهترين خوراک را برايم داشت.از خوردن فارغ شده بودم که صداي زنگ در بلند شد با تعجب گفتم:يعني مامان به اين زودي برگشته و به طرف در رفتم.با باز کردن در فربد مقابل چشمانم ظاهر شد با تعجب به او خيره شدم يعني براي مامان اتفاقي افتاده بود که به سراغ من امده بود.با شنيدن صداي فربد که مي گفت:ببخشيد يادم رفت سلام کنم به خودم امدم و گفتم:سلام....براي مامان اتفاقي افتاده؟

-هنوز نه


romangram.com | @romangram_com