#منشی_مدیر_پارت_146
- پس چطور به اصرار من و عمو توجهي نکرديد؟
- حر ف اخرت چيه؟
- صبح با عمو باشيم و عصر بريم فرحزاد
- من هر گز با عموت گردش نميرم.. در ضمن توام همراه من مياي
- متاسفم چون نمي تونم اينقدر مثل شما سنگدل باشم که با عمو تماس بگيرم و قرار فردا رو کنسل کنم ولي خيلي خوشحال ميشم شما هم همراهمون بياي.
مامان درحاليکه سعي ميکرد خونسردي اش را از دست ندهد گفت: پس با بهناز تماس ميگيرم و قرار فردا رو کنسل ميکنم اميدوارم فردا بهت خوش بگذره.
با نگاهي به مامان فهميدم که اخرين ورقش را بازي کرده. اگر ميخواستم مثل هميشه کوتاه بيام باز سرجاي اولم بودم با تصميمي ناگهاني روبه مامان کردم و گفتم: سعي ميکنم بخاطر شما قبل از ناهار برگردم
مامان که مثل هميشه انتظار داشت در اين مواقع عقب نشينين کنم با حالتي نا باورانه نگاه کرد و پس از چند لحظه ترکم کردم.
شب را به سختي به صبح رساندم ساعت هفت و سي دقيقه بود که از خواب بيدارشدم يک ساعتي رابه انتظار بيرون امدن مامان از اتاقش سپري کردم ولي مامان قصد نداشت در اتاقش را باز کند و بيرون بياد.با عمو تماس گرفتم و براي ساعت نه قرار گذاشتم و به اتاقم رفتم تا براي رفتن اماده شوم. در حاليکه رو سري ام را گره ميزدم به طرف اتاق مامان رفتم چند ضربه به در زدم ووارد شدم نگاهي به مامان انداختم و گفتم: سلام صبح بخير.
با ارامش چشمانش را باز کرد و گفت: سلام
مامان هنوز هم سر حرفتون هستيد.
- اره توام برو به برنامه هاي خودت برس.
با نااميدي سري تکان دادم و گفتم: قبل از ساعت دوازده بر ميگردم و گونه اش را ب*و*سيدم و بدون حرفي از اتاقش خارج شدم . با برداشتن کيفم خانه را ترک کردم و جلوي مجتمع به قدم زدن پرداختم. پس از چند لحظه عمو مقابل پايم ترمز کرد. با عجله سوار ماشين شدم و گفتم: سلام عمو جون
- سلام عزيزم چطوري؟
- خوبم شما چطوري؟
- عالي پس رزا کو؟
romangram.com | @romangram_com