#منشی_مدیر_پارت_132
-خب از اين جهت که الان شرکت اونا توي کار ساخت و ساز مشهور شده و در واقع به بازدهي رسيده خوبه.مي دونيد اگر شما بخوايد يه کاري رو خودتون شروع کنيد تا بخواد به بازدهي برسه وقت مي بره.
سپس از روي کارت ادرس محل عروسي را خواندم.عمو با نگاهي به پاکت کارت گفت:رزام که دعوت شده پس چرا نيومده؟
-نمي دونم خيلي اصرار کردم ولي مرغ يه پا داره.
-پس هنوز تنهايي رو به معاشرت با ديگران ترجيح مي ده؟
-باور مي کنيد مامان چند ماهه که از خونه بيرون نرفته؟من واقعا براش نگرانم.
-جدي يعني خونه يه دوست هم نرفته؟
-نه يعني مامان دوستي نداره.
-شما قبلا با کسي رفت و امد نمي کرديد؟
-کم ولي بعد از مرگ پدر و روزبه مامان نخواست که با کسي ارتباط برقرار کنيم.مي دونيد شما تنها کسي هستيد که توي اين مدت به خونه ما اومده.
ابروهاي عمو به حالت تعجب بالا رفت.در حاليکه به قيافه متعجب عمو خنده ام گرفت بود گفتم:ببخشيد يه نفر ديگه ام به خونه ما اومده.مادر اقاي فرهنگ و با ديدن تابلوي کوچه شفق گفتم:بالاخره پيداش کرديم بپيچيد توي همين کوچه.
عمو مقابل خانه الناز ماشين را متوقف کرد و گفت:چه ساعتي بيام سراغت؟
-ساعت يازده و نيم بايد دوازده خونه باشم.
-نگران نباش براي دوازده ميام دنبالت.
با عمو خداحافظي کردم و وارد خانه شدم.هنوز حياط را پشت سر نگذاشته بودم که از پشت سر صداي اقاي فرهنگ را شنيدم.
-شماييد خانوم رسام؟
به عقب برگشتم و با ديدن اقاي فرهنگ لبخندي زدم و گفتم:سلام حالتون خوبه؟
romangram.com | @romangram_com